بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
ولي وقتي ديگه فقط 5 تا دوست داري توي مملكت به اين بزرگي، يكي ديگه اشون هم كه بره 20 درصد زندگي ات است.
اين هم از اميرحسين. از اين به بعد واسم مي شه يك دگمه سبز يا قرمز توي Google Talk يا حداكثر يك New Album توي فيس بوك.
آدم هاي كوتوله هم جايگزين نمي خوام. گفته باشم از قبل
پي نوشت: با اينكه آسمون يك كمكي باريد اما امروز ظاهرا روز دلتنگي من باقي مي مونه
۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه
گشنه است. بدجوري گشنه. كودك منزوي غرغروام رو مي گم تصميم گرفته چون با روزبه نرفتم تفريح و قراره به زور ببرمش خونه بشينه پاي درس و مشقش، كه داره اون زيرها با عصبانيت مي گه كه «من رو نمي بري مهموني، دو كيلو همين امشب چاقت مي كنم». مطمئنم كار خودش است چون بهش مي گم كه واسش پيتزا سفارش مي دم مي گه نمي خوام. پيشنهاد يك شيشه خيارشور يا شيشه زيتون رو هم رد مي كنه. از پفك و چيپس كه خوشش نمي آد. تخمه هم تشنه اش مي كنه. غذاي مامان پز هم دوست نداره. بريدن هندونه هم واسش سخته. سالاد اگه بخوره سردش مي شه. شير دلش رو درد مي آره. هيچ خوردني اي پيدا نمي شه كه راضي شه اما هنوز اون ته داره جيغ!!! مي كشه كه گشنه است. فكر كنم بايد بزنم توي سرش و ببرمش بشونمش پاي كتاب و مقاله و كامپيوتر.
اگه ديدم آدم نشد كوتاه مي آم و يك Season سريال بهش هديه مي دم كه همه رو تنهايي ببينه و چشم من رو دربياره كه نبردمش تفريح. آره اين جواب مي ده. مي بينمش اون پشت مشت ها كه يك لبخند شيطنت آميز مي زنه.
به روزهايي فكر مي كنم كه باز بدون حضور و كمك او سرخواهد شد. سخت است. اما حسش خيلي قابل تحمل تر از به اميد ديدار گفتن هايي است كه واقعا معناي به اميد ديدار را نمي دهد.
قابل تحمل است اما باز هم دلتنگ كننده است.
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
ترس و خشم
۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
يادآوري
گفتم اينقدر كه اين مدت ها اومدم اينجا نوشته كه زندگي سخته و قشنگ نيست و من دل گرفته ام و اينها، يكي دو روزي كه اينقدر خوشحالم هم بيام اينجا بنويسم كه چقدر خوشحالم.
سه چهار روز پيش شروع كردم به تصميم گرفتن هاي جديد توي زندگي ام. احساس پي رفتن دارم. از اينكه پايان نامه ام پيشرفت كرده خوشحالم. از اينكه خودم توي تصميم گيري پيشرفت كردم. اينكه تونستم به كمال طلبي ام غلبه كنم و يك زمان هايي رو به خودم اختصاص بدم خوشحالم. از اينكه باز توي وجودم نيروي مبارزه براي به دست آوردن اون چيزهايي كه مي خوام به وجود اومده خوشحالم. از اينكه توي هفته گذشته با سارا و با اميرحسين بعد از مدت ها حرف زدم خوشحالم. از اينكه روزبه اينقدر اين روزها كودك است خوشحالم. از اينكه براي اولين بار توي دوره هاي گذشته احساس نمي كنم مغزم داره كم مي آره يا حافظه ام ضعيف شده. از اينكه باز هم خود خود فعالم رو مي بينم خوشحالم
خيلي اين روزها خودم رو و شرايطي رو كه دارم، كه مي تونم بگم خيلي اش رو خودم براي خودم ساختم دوست دارم.
همين فقط. گفتم صفحه اي كه اينقدر غرغرهام رو پذيرا مي شه، يك روز كه خوشحالم هم يك سر بهش بزنم
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
بعد از سال هايي كه از اون شب هايي گذشته بود كه شب تا صبح با هم حرف مي زديم.
بعد از سال ها از اون روزهايي كه با هم شهر رو متر مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه غم هاي بزرگ توي دلمون رو قورت نمي داديم پايين و گريه مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه دوستاي بالاي ابري هم بوديم
سال ها گذشته، من و تو هر كدوممون آدم بزرگ شديم. آدم بزرگ هايي كه زن و بچه دارن. خونه و زندگي دارن. همديگه رو با خانواده هاشون مهموني دعوت مي كنن. حرف هاي گنده گنده و مهم مهم مي زنن. مسافرت با هم مي رن. مسافرتي كه آرزوهاي كودكي هاشون بود.
سال ها گذشته، تو شدي رئيس هيات مديره و من شدم مشاور. سال ها گذشته. من شدم همسر آقاي فلاني، تو شدي همسر خانم فلاني
سال ها گذشته، تو ديگه يادت نمي آد كشف كرده بوديم مغازه حليم فروشي شهرك غرب كارمند يهودي داره. يادت نمي آد كه كنار خيابون شيركاكائو و پچ پچ مي خورديم. يادت نمي آد كه چقدر توي راهروهاي اون ساختمون منتظرت موندم. اينكه چقدر لذت بردم از دوستي اي كه با هم داشتيم. از اينكه يك نفر بود كه با من فقط به خاطر خودم، نه هيچ چيز ديگه، نه حتي دختر بودنم دوست بود. يك نفر كه از ابرها گذشته بوديم براي اينكه با هم دوست باشيم.
بعد از سال ها كه باهاش حرف زدم، حس كردم خودم رو گم كردم. قرار ناهار گذاشتيم براي هفته ديگه. اما مي دونم كه توي اون قرار تو باز همسر خانم فلاني خواهي بود و من همسر آقاي فلاني
بعد از سال ها دلم بدجوري هوايت را كرد