۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

اين روزها دوباره كيفيتي در مغزم ايجاد شده كه تمام روز دارم توي ذهنم وب لاگ مي نويسم. البته هنوز اون كيفيتي كه وقتي اينجا جلوي صفحه سفيد نشستم اون فكر ها يادم بياد و بتونم بنويسم رو هنوز ندارم.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

گیجم

خیلی گیجم. این روزها دور خودم می گردم و توی این گردش حتی یک گام هم جلوتر نمی رم. می گردم و می گردم. وسط های چرخیدن با آدم ها برخورد می کنم. نوازش می کنم. نوازش می شم. یک کم انرژی می گیرم و دوباره از نو. حتی خوابیدن شب ها هم نمی تونه گیج خوردنم رو متوقف کنه. شب ها هم گیجم. احساس می کنم نیاز دارم به ریسمان. به حبل المتین. یک ریسمان که بشه گرفت و ازش آویزون شد یا حداقل خیالت راحت باشه که هر وقت بخوای می تونی بگیریش. دو کلمه حرف زدن با آزاده یا یک ایمیل از لاله یا یک بغل کردن محکم دوستانه یا مادرانه شاید یک کمی سرعت دور خودم چرخیدن رو کم می کنه. نوازش می خوام و ریسمان.