۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

هرز رفتن

بزرگترين قابليتي كه من توي كار دارم مي دونيد چيه؟ قابليت گزارش نوشتن. يعني جمع بندي يك كار انجام شده و تكميل و ارائه اش در قالب يك گزارش. ركوردم براي گزارش هايي با موضوعات ساده، حدود40تا 50 صفحه هم در روز مي تونه باشه. خوب حالا ببينيد من چقدر درحال استفاده از قابليتهام هستم در حالي كه الان دو هفته است كه ويندوز كامپيوتر سركارم م رو عوض كردم و هنوز نياز پيدا نكردم كه برم تنظيمات خاص خودم رو توي نرم افزار word انجام بدم. يعني word ام هنوز نيم فاصله نداره. اين يعني من يك خط هم تو اين دو هفته ننوشتم. و اين يعني فاجعه

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

پراکنده های یک غمگین

1- خیلی سال است که این صحنه رو توی خواب هام می بینم. اصلا این هم مثل امتحانی که یادم رفته تا دقیقه آخر که واسش بخونم، یکی از خواب های ترسناک زندگی ام است. یکی از کابوس هام. ولی توی همه این سال ها و همه اون خواب ها من عصبانی بودم. سرت داد می زدم. شاید توی بعضی از خواب ها حتی فیزیکی هم می زدمت. اما هیچ وقت فکر نمی کردم که وقتی واقعا توی این موقعیت قرار بگیرم به جای عصبانیت اینقدر غمگین شم. نمی تونم بفهمم الان که چرا اینقدر غمگینم. چرا اینقدر این موضوع غرورم رو له کرده ولی عصبانی ام نکرده. غمگین. صحنه های اون کابوس های ترسناک همه اش جلوی چشمام است و اینبار به جای اینکه دلم بخواد بزنمت بغض توی گلوم پررنگ تر می شه. دردناک تر
2- اگه وسط نوشتن یک پست غمگین، بری شام خوشمزه نیم اش را روزبه پز بخوری، رنگ و لحن نوشته ات اینجوری عوض می شه. یعنی هر کاری کنی نمی تونی به نوشته غمناک ات ادامه بدی. مجبور می شی شماره بگذاری برای بندها که توجیه داشته باشی برای عوض شدن لحن
3- سی سالگی، سن ترسناک من بوده. داره می رسه و نمی دونم که بعد از اون چه جور روزگاری خواهم داشت. یعنی نمی دونم که دیگه بعد از اون از چی می خوام بترسم. امیدوارم یک هدف ترسناک دیگه انتخاب کنم که به اندازه کافی دور باشه و تصمیم نگیرم که از همه روزهای بعد از سی سالگی بترسم
4- اگر روزبه برای بعد از شام پیشنهاد دیدن سریال هیجان انگیز بده، حتی اگه سومین بار باشه که می بینمش، اونم به من معتاد، به هر حال فاتحه وب لاگ نوشتن رو، چه غمگین چه غیر غمگین خونده.