۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

قرار سالانه

از صبح فكر مي كردم كه شايد امروز از اون روزهاست كه كله ام زيادي گرد است. همون سرم رو مي گم البته. نه تل (نگهدارنده موها) روش مي مونه، نه عينك آفتابي، نه روسري نه هد فون. همه در زمان هاي مختلف مي افتن پايين.

عصرتر فهميدم كه چشم هام هم زيادي گردن. اشكها روش بند نمي شن. چه طوري باور كنم دختر؟ نمي شه ما قرار داشته باشيم و تو سوئيس باشي نتوني بياي؟ آخه ما 19 نفر بوديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

نوشي و جوجه هاش

حالا كه رفتيم تو خاطرات وب لاگي مون، گفتم بپرسم كه آيا كسي وب لاگ نوشي و جوجه هاش يادشه؟ مي دونيد چه بلايي سرشون اومد؟ كجان الان؟ جاي ديگه اي مي نويسه يا نه؟ الان ديگه بايد جوجه هاش 10 و دوازده ساله شده باشن.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

برای غزاله عزیز

بعضی چیزها خیلی تلخ ان. اینقدر تلخ که تلخی شون رو با هیچ شکلات و شربتی نمی شه از بین برد. تنها راهی که دارن این است که تلخی شون رو مزه مزه کنی. بپذیری که مجبوری و چاره دیگری نداری. عصبانی بشی از سیستمی که تو رو در مواجهه با این تلخی قرار داده، افسرده و ناراحت بشی از اینکه هر روز صبح که بیدار می شی، هر شب که می خوابی زندگی ات تلخه و فرصت بدی که تلخی کم کم کمرنگ تر بشه. بعد هر چند وقت یک بار این تلخی یکهو می آد بالا. به اندازه روز اول همه وجودت رو می گیره. به اندازه روز اول غافلگیرت می کنه و باز تو به نظاره اش می شینی. کاری جز نظاره کردنش از دستت بر نمی آد. اشک می ریزی و می گذاری که بگذره.

رفتن بی خبر دوست از این تلخی ها است. اینکه تو باید بپذیری که اون دوست دیگه یک جای دنیا شاد و خوشحال مشغول زندگی اش نیست. هیچ جای دنیا نیست. نیست. اون وقت آرزو می کنی که ای کاش دوستت مثل همه دوستای دیگه مهاجرت کرده بود. رفته بود. ولی واقعا نرفته بود.