۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

دوست

من آدم دوست بازی ام. مامانم از بچگی با یک تاسفی این رو می گفت. اون موقع ها معنی اش این بود که به جای اینکه بشینم سر درس و مشق خودم، همه اش دنبال این بودم که چه کار کنم که دوستام، که یک دوره ای همه شون بچه های ردی ته کلاس بودن، یک کم مشق داشته باشن تحویل بدن و دعوا نشن. بعداها شیده و گلاره بهم می گفتن "تاختی". یعنی کسی که با یک اشاره دیگران برای تفریح یا دور هم بودن راه بیفته از تهران بکوبه بره آمل. خوب  آره تاختی بودم. هر آخر هفته ای که می تونستم به زور روزبه رو می کشوندم تا اونجا تا با دوستام، که از خوشبختی فامیل های روزبه بودن، وقت بگذرونم. 
تو مهاجرت دوست بازی معنی اش شد اینکه همیشه حواسم باشه که کی کجاست و تنهاست و چه نیازهایی داره و من چه کمکی می تونم بکنم. خوب سرم تو این زمینه به سنگ زیاد خورده. اینقدر که اخیراها تصمیم گرفتم"انجمن بغل" درست کنم. 

همیشه هم به دلیل همین دوست بازی، تحت انتقاد بودم. همیشه از اینکه بقیه رو به برنامه های خودم اولویت دادم حتی کمی عذاب وجدان هم داشتم. همیشه برای اینکه هر کس، حالا نه که هر کس، دوستام، بهم لبخند بزنن می دوم تا آمل که سهله، تا دو تا اقیانوس اونورتر می رم، نقد شنیدم. تنها کسی که به این حس من کامل و دربست، بدون هیچ شرطی، احترام گذاشته روزبه بوده. همه این سالها باهام بوده و اومده یا رفتن و تاختنم رو حمایت کرده. حتی وقتی راه می افتم برم دو تا قاره اونطرف تر، دیدن دوستی که فکر می کنم جای سختی است توی زندگی اش. کاری که همه انسان های عاقل و باقل  دور و برم نهی ام می کنن ازش. 

اینها رو نوشتم که بگم، پام که رسید به شیکاگو، بعد از اون حجم استرس میلان، با دیدن و بغل کردن روجا، یکهو شدم همون بچه هیجده ساله ای که مهم نیست چه بلاهایی سرش اومده یا دلش چقدر و چه جوری شکسته. با همون یک بغل آروم می شه. تازه دیدم که همه این "دوست بازی"ها به یک بغل اینجوری، به یک احساس امنیت اینجوری می ارزه. 

آدم هایی که اینجوری در حضورشون امن و آرومم زیاد نیستن، ولی وجودشون برای بودنم بی اندازه با ارزشه. 

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

خداحافظ میلان

از قبلم حسم این بود که میلان سخت ترین قسمت سفرم باشه. الان می ترسم که اعتراف کنم که سخت ترین بود. می ترسم سخت تر از اینی در پیش داشته باشم و بیخودی به خودم دلخوشی داده باشم. سختی اش البته از اون جنس سختی هاست که می شه از بیرون گود بهش نگاه کرد و شبیه درد مرفهین بی درد بهش نگاه کرد. ولی تحمل لحظه هایی که برای من سختی داشتن، به هر حال از حد و اندازه توان حسی من بیشتر بود. از نقطه عطف هاش وقتی بود که فهمیدم که دیگه سفر و دیدن شهر و کشورهای جدید خوشحالم نمی کنه. چیزی که خوشحالم می کنه "خونه بودنه" و خونه جایی است که آدم هایی که دوستشون داری و در کنارشون امنی هستن و آکلند بدجوری برای من خونه است. 

تو کنفرانس یک کم مهارت های Networking رو  امتحان کردم. حس کردم که وقتی که وقتش بشه از پسش بر می آم. به هر حال اینکه برم بشینم پیش یک سری آدم بی ربط و ته اش یک معاشرت خوب کرده باشم و اون آدم ها با احتمال خوبی من رو یادشون بمونه، از قابلیت های من است که از گزند کمال طلبی ام به دور مونده و توی خودم دوستش دارم.
دوستان و آشنایانی رو دیدم که خیلی وقت بود دلم می خواست باهاشون هم صحبت بشم. دیدم که چقدر دنیامون پر است از قابلیت دوست شدن. دوست پیدا کردن و دوست موندن. یکی شدن و شیر کردن لحظه ها. بعد از مدت ها توی میلان یک تجربه بد آزار خیابونی داشتم. عکس العلم نسبت بهش اصلا اون چیزی نبود که از خود بالغ سی و چهار ساله روی منبر بروم انتظار داشتم. شدم دوباره اون بچه کوچولویی که فکر می کرد اگه بقیه بفهمن که اون پسره بهش متلک گفته دیگه دوستش نخواهند داشت. دو روز بعدش هم همچنان درگیر خودم و حسم و عکس العملم بودم. انسان over think کننده ای که منم. 
کمتر از یک ساعت دیگه دارم میلان رو ترک می کنم. شهری که اصرار عجیبی داشتم توش که زیبایی ها و بخش توریستی اش رو نبینم و فقط زندگی مردمش رو توی خیابون ها، مغازه ها و دانشگاه ببینم. شهری که همه می آن توش که غذاهاش رو امتحان کنن و من که همه جا عاشق غذام، غذاهاش رو دوست نداشتم. این شهر از لحظه اول برای من خیلی زیاد شبیه تهران بود. یک تیکه هایی اش می تونستم چشمام رو ببندم و خودم رو تو میرداماد تصور کنم. میلان شهری بود که دوست نداشتم توش توریست باشم. دوست داشتم توش زندگی کنم. ولی نه تنها. میلان اولین جایی بود که تنها و بدون روزبه دیدم (معلومه که دوبی حساب نیست دیگه) و اصلا بهم نچسبید. میلان رو، اروپا رو، سفر رو و  اصلا زندگی رو بدون روزبه دوست ندارم. 

لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی.

کمتر از یک ساعت دیگه راه می افتم برای ادامه سفر. قراره دوستای جانی زیادی رو ببینم که برای دیدنشون لحظه شماری می کنم. هی هم به خودم یادآوری می کنم تو این هفته باید کار هم بکنم. سعی می کنم تو پرواز، اگه موفق شم بهش برسم،  این رو همه اش برای خودم تکرار کنم. 

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

روز ششم و هفتم

کنفرانس، کنفرانس، مقاله، پوستر، دیدن آدم هایی که همیشه اسم هاشون رو روی مقاله ها می دیدم. هر آدمی رو که می بینم  اول به تگ روی سینه اش نگاه می کنم بعد اگه آدمی باشه که کارهاش رو خوندم، آروم آروم سرم رو می آرم بالا تا ببینم قیافه اش به اون چیزی که توی ذهن منه شبیه هست یا نه. 
سه تا دوست دارم تو میلان که هنوز ندیدم. غیر از شب اول که پیتزا فروشی جلوی هتل رو دیدم، هیچ جای دیگه ای توی میلان رو ندیدم. حیف است که آدم میلان باشه و نبینش. ببینم می تونم توی برنامه ها یک جایی برای شهر گردی پیدا کنم یا نه. 
دیرم شده، چهار دقیقه از وقتی که باید از خونه خارج می شدم گذشته و من هنوز چسبیدم به این لپ تاپ. 
دلم برای روزبه دیگه غیرقابل باور تنگ شده. تو دوازده سال و هشت ماه گذشته هیچ وقت نبوده اینقدر زمان که از هم دور باشیم. 
دلم برای دیدن دوستایی که مراحل بعد سفر می بینم می تپه. انگار حالا که می خوام ببینمشون یک سد جلوی حسم برداشته شده و می فهمم که چقدر دلتنگشون هستم. حتی شما دوست عزیز. شما که تا حالا ندیدمتون ولی دلم براتون تنگ شده. 


۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

روز سوم تا پنجم


دوبي، حداقل براي من فقط يك مركز خريد بزرگه . زيبايي و لذت بخشي اش اين بار فقط به خاطر بودن با مامان بابا بود. خيلي شنيده بودم كه وقتي اولين بار عزيزانت رو مي بيني بعدش ديگه دلتنگي شديدا سبك مي شه. واقعا هم اينطوري بود. كندن اين بار به اندازه دفعه قبل سخت نبود. فكر كنم حتي براي اونها هم همينطور بود. خلاصه اينكه اميد داري و تصوير داري از ديدن دوباره همديگه.

دوباره كندن از امنيت اونجا و راه افتادن تو فرودگاه هاي دنيا، سخت ترين تيكه بود. به خصوص هر چي كه پيش مي ره مي بينم كه چقدر آروم بودن و حال كردنم تو سفرهاي قبلي به خاطر بودن روزبه بوده و اينكه اون خيلي فكرها رو مي كرده.

سفر تنهايي رو دوست داشتم تا حالا ولي يك جور حسرت زده اي زن و مزد استراليايي بغل دستي رو كه تمام طول سفر حرف زدن و فيلم هايي رو كه ديدن براي هم تعريف كردن نگاه كردم كه خودم خنده ام گرفت.

نيم ساعته ميلانم. تا حالا به شدت شهر منو ياد تهران انداخته. 


۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

یادداشت های سفر دور دنیا

روز اول- نه دسامبر به وقت نیوزیلند

چرا این بنده خداهایی که بلندگو رو تو فرودگاه ها دادن دستشون اینقدر بلند حرف می زنن؟ خواب آدم رو پاره می کنن. 
فرودگاه سیدنی: در حال تلاش برای نخوابیدن بین دو پروازپ


روز دوم: ده دسامبر به وقت دوبی
  • اینترنت فرودگاه دوبی وقتی سایت فرودگاه رو باز می کنی که وضعیت پروازها رو ببینی، قطع می شه. 
  • گذاشتن خانواده ات یک جا و رفتن، چه برای همیشه، چه برای سفر، دردناکترین کار دنیاست. خانواده رو هم بگیر کسانی که قلبت واسشون می تپه. که خوبی و بدی، شادی و غم، استرس و آرامششون رو حس می کنی. 
  • پنج ساعت تو فرودگاه منتظر نشستم تا پروازم مامان بابام برسه. فکر نمی کردم تا سه چهار سال دیگه بتونم ببینمشون. با اینکه فقط برای سه روز می بینمشون، ولی سرشارم از شادی و هیجان. 
  • سوال: آدم هایی که تنها سفر می کنن اگه بخوان تو فرودگاه برن دستشویی، بار و بنه شون رو چه می کنن؟ واقعا برام سواله.  

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

برنامه سال جدید

دارم به برنامه هایی که برای سال آینده ام دارم فکر می کنم. تا این لحظه می دونم که می خوام ای روندی رو که همیشه داشت و تو این دو سال اخیر، به خصوص شش هشت ماه قبل خیلی زیاد تشدید شده متوقف کنم . اون هم بازی روانی "باستان شناس" است. اینکه یک ذره بین گرفتم دستم و خودم و اطرافیانم و همه دینامیک های اجتماعی رو توش می بینم و تحلیل می کنم. این تحلیل دوباره و هر روزه و تکراری روابط و حس ها و آدم ها، اگرچه خیلی خوب است و باعث می شه که بتونم یک رویکرد آبجکتیویستی به زندگی ام داشته باشم، از طرفی هم خیلی انرژی بره. باید یاد بگیرم به جای تحلیل همه چیز، همه رفتارها، همه حرف ها، همه حس ها، فقط جایی که برای عمل نیاز به داشتن درک درستی از موقعیت دارم، ققط دینامیک ها رو تحلیل کنم. مطمئن نیستم که موفق شم به این کار ولی سعی ام رو که می تونم بکنم. حالا تا آخر دسامبر وقت دارم که ببینم آیا resolutionی مهمتر از این پیدا خواهم کرد یا نه. ولی این می تونه یک گزینه خوب باشه.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

بکنید ها و نکنیدها یا تیر خلاص

اگه صبح زود یک روز وسط هفته که مه آلوده است و حتی بارونی، با آسمون خاکستری بیدار شدید، از تخت نیاید بیرون. همونجا بمونید. سعی کنید به لیست کارهاتون فکر نکنید. از تخت بیرون نیاید. اگه می شه از خونه بیرون نیاید. مجبورید بیاید؟ خوب حداقل نرید بسته پستی ای که مامان و باباتون واستون فرستادن رو از پست تحویل بگیرید. با دیدن دست خطشون یا چسب های کج و کوله ای که به کارتن زدن، دستاشون رو تصور نکنید. پشت میز سرکارتون که نشستید، پرده ها رو باز نکنید. نگذارید آسمون خاکستری و بارون بی وقفه ریزنده کج، حس و دلتون رو هر کجا که دلش خواست ببره. امروز بهتره هیچی گوش نکنید. مصاحبه مازندرانی که دیگه جای خود داره. دلی ازتون بگیره که نفس هاتون هم هر ده دقیقه یک بار به زور بالا بیاد. همه این کارها ولی اگه کردید، این دیوانگی رو نکنید که تیر خلاصه است به روز کاری تون. اینکه برید تو یوتیوب و Yasmin Levy جستجو کنید و گوش کنید. یک تیر خلاص می گم یک تیر خلاص می شنوید. 

به جاش پاشید برید با دوستان جانی یک جایی با موسیقی خوب یک صبحانه بزنید. سرکار، پرده رو بکشید که اون ابرهای سیاه و درخت های واله و بارون رو نبینید. برید طبقه شش یک لیوان هات چاکلت داغ واسه خودتون بریزید. موسیقی رو به شهرام شب پره یا 25Band تغییر بدید و به هیچی فکر نکنید. حتی به اینکه چهار روز دیگه می رید و برای اولین بار تو سیزده سال گذشته قراره تنها باشید. 

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

سفر

من چرا بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم برای سفر دور دنیا در سی روز، استرس و احساس گناه دارم؟

ته نوامبر نویسی

اول: خوب به عنوان آدمی که والد گریزه و نظم پذیر نیست خیلی، امسال که دوم نوامبر تصمیم گرفتم روزی یک پست برای وب لاگ بنویسم، موفق به نوشتن 21 پست شدم. البته این رو بگم که می تونستم خیلی بیشتر بنویسم. ولی خوب دوست نداشتم وقتی حرفی برای گفتن ندارم بنویسم. روزهای خیلی سخت و عجیبی هم در نوامبر داشتم. روزهای "به کلام نیایند". برای امسال از خودم راضی ام. 

دوم: دارم برای درسی که تابستون می خوام بدم، یعنی زمستون بقیه مردم عالم، مطالب آماده می کنم. روشی هم که طرح درس رو ازم خواستن خیلی بامزه است. از امتحانات و روشهای سنجش شروع می شه. بعد که امتحان ها و تمرین ها و آزمایشگاه ها رو طراحی کردی، حالا می شینی ببینی چه جوری باید بچه ها رو برای پاسخ دادن به اینها آماده کنی. روش جالبی بود. ولی خیلی زیاد و وقت گیره خدایی اش. 

سوم: روزهای خوبی می گذرن. روزهای دور هم بودگی با دوستان جانی، تولد یک کوچولوی خوشگل مامانی بینمون، دوست شدن با خونه جدید و گشتن جاهای جدید شهر. قدم های کوچیک و بزرگ توی رابطه ها و خوب البته این وسط هم کم رنگ شدن و کنده شدن و تموم شدن یک سری رابطه ها. روزهایی که می گذرون رو دوست دارم روز به روز یادم بمونه. لحظه به لحظه. اینقدر بعضی لحظه هاش خوبن که حیفم می آد اگه یک روزی از دست رفتن یادم نباشه که حسشون چی بود. 

چهارم: فکر می کردم مامان بابام رو تا سه سال دیگه نمی بینم. حالا یک فرصتی جور شد که برای فقط سه روز، یک گوشه دنیا ببینمشون. هم داره دلم پر در می آره، هم می ترسم  از  خودم، از حس هام، از اینکه زیادی حس هام رو سرکوب کرده باشم این دو سال، از لحظه ای که بعد از این سه روز دوباره برم. درد اینکه فقط من مامان بابام رو می بینم و روزبه نمی بینه و من خانواده اون رو نمی بینم، و اینکه محمد رو نمی بینم هم خودش هست. خلاصه این تازه شدن دیدارهای اینقدر نقطه های سخت هم داره که هنوز نتونستم بشینم بهش فکر کنم. 

پنجم: سفرم یک ماهه. سه تا کنفرانس داره که تقریبا بزرگترین ها توی حوزه کاری من هستن. تو ایتالیا و هاوایی. بین کنفرانس دوم و سوم هم قراره حدود دو هفته وقت داشته باشم و سه تا دوست فوق العاده رو ببینم. اینقدر خوشحالم و ذوق زده برای این دیدارها که در وصف نگنجد. ته اش ولی که برگردم باید با کله بپرم سر کلاس تابستونی که ازش یک هفته هم گذشته و استاد بینوام جای من رفته درس داره. 

ششم: انگار نوامبر که تموم شده نطق من باز شده تازه


۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دوستی دارم که همین ساعت ها و روزها داره مامان می شه. یک دختر خوشگل، مهربون و مامانی داره می آد و با خودش عشق و شور و شادمانی و برکت می آره. بهش فکر می کنم و آرزو می کنم که این سفر برای هر دوشون آروم و آسون باشه. لحظه شماری می کنم برای دیدنشون و بغل کردن و فشار دادن اون کوچولو 


امروز

امروز واقعا هيچ چيزي نيست براي گفتن. فقط سكوت و سكون. شايد دليلش بارون و اين آسمون خاكستري آكلنده كه دقيقا خورد وسط چند روز آفتابي و گرمي كه آدم رو به اين نتيجه مي رسوند كه تابستون شروع شده. 
سكوت و سكون امروز، با خوردن يك آشي كه توي اين روز سرد يك دوست مهربان  پخته. همه اش مي شه اين رخوتي كه دارم و دواش فقط اينه تحمل كنم تا شب شه و بخوابم.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

محبت نمی میرد

تو پاگرد پله های کتابخونه مرکزی تو دانشگاه شریف، یک تابلوی بزرگ بود که عکس چند تا رزمنده خیلی کم سن و سال بود که می خندیدن و زیرش نوشته بود، "یاد باد آن روزگاران، یاد باد". این شعر و اون لبخند و اون حس دوستی ای که توش بود، همراه غمی که حس می کردی از اینکه شاید این نوجون به این شادی شهید شده باشه و دیگه نباشه، برای همیشه به ذهن من چسبید. هرچند که از دسته تنبل هایی بودم که با آسانسور می رفتم بالا معمولا و کم پیش می اومد از پله ها رد شم. 

بعد از ده سال که از روزهای اوج دوستی ام با یک آدمی گذشته، بعد از اینکه تلاش کرده بودم که "نگه دار سر رشته تا نگهدارد" امروز یک ایمیل گرفتم ازش که نه تنها امروزم رو ساخت. که ارزش روزهای ده سال گذشته رو واسم عوض کرد. تو این سن و سال یاد گرفتم که آدم ها لزوما اون حسی رو که دارن نشون نمی دن. یا بهتر بگم. اون حسی رو که نشون می دن ندارن. نمی خوام ساده انگار باشم. ولی دوستی که امروز پس خطهای ایمیلی بود که گرفتم، دوست ده سال پیش من بود که همه این ده سال به من نشون داده بود که دیگه اون آدم نیست و من خودم رو قانع کرده بودم که دوست من، آدمی با یک مشخصات خاص است که ده سال پیش وجود داشته و این آدمی که الان هم اسم اون است دیگه اون آدم نیست. پذیرفتم که بعضی روابط همینجوری که خاطره ان باید بمونن. باید قابشون کرد زدشون به پاگرد راه پله های زندگی ات. هر بار از کنارشون که رد می شی باید لبخندش یادت بیاد. ولی نباید یادت بیاد که دیگه اون رابطه نیست. اون آدم نیست. خوبی زدن تابلو توی پله ها اینه. تا فکرت بخواد به حس نداشتن برسه، رد شدی رفتی. 

حالا ایمیل امروز، انگار بود که اون جوونک از توی اون تابلو اومده بود بیرون، من رو بغل کرده بود. انگار دوستم رو بعد از سال ها از پس کلمه های تایپ شده دیدم. انگار که بغلش کردم. انگار که هری مامان بابای هری پاتر از اون تابلوی عکس محرک اومده باشن بیرون. یک جور خوب طوری



۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

یازده سال و یک روز

امروز شد یازده سال و یک روز که وب لاگ می نویسم. از اینجا شروع کرده بودم. از یک روز پاییزی سال هشتاد و یک. ترم های آخر دانشگاه. بعدها اومدم اینجا که الان هستم. 
باورم نمی شه که یازده سال گذاشته باشه. مثل همین که باورم نمی شه شانزده سال از اون روزهای آخر دبیرستان یا سیزده چهارده سال از روزهای دانشگاه گذشته باشه. 
امروز شد یازده سال که دارم یک کار ثابت رو انجام می دم و برای آدمی با شخصیت و ذهن پراکنده ای مثل من این خیلی دستاورد بزرگی است. نشون می ده که چقدر خود این نوشته واسم سود و آرامش و البته دوستهای جدید یا مرتبط موندن با دوستای قدیمی رو آورده.
امروز شد یازده سال

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

والد گریز

من آدم والد گریزی هستم. یعنی اگه یک از یک کاری حال هم بکنم، وقتی برام شکل قانون بشه سخت بهش پابند می مونم. اصلا همین می شه که آدم توجه نکردن به ددلاینم. یعنی اگه خودم از یک کاری لذت ببرم می شینم سرش تا تموم شه. ولی ددلاین که واسش تعریف می شه انگار که یک والدی می ایسته بالا سر من که کار رو سر زمان می خواد. این می شه که من مثل یک بچه کوچیک شیطون فرار می کنم و از زیرش در می رم. 
حالا این نوشتن توی نوامبر هم شد واسه من یک ددلاین که خودم واسه خودم گذاشتم و دارم هر روز با خودم مبارزه می کنم که بهش برسم. هم تمرین است هم انرژی بر. خیلی هم موفق نشدم. خیلی روزها بوده که نرسیدم یا نشده یا مبارزه کردم و ننوشتم. ولی خوب. یک جایی توی زندگی باید بپذیرم که این منم و اگه نمی تونم صد در صد به حس والدگریزی ام غلبه کنم، می تونم کم کم درصدش رو ببرم بالا. 

آخر هفته آرومی رو می گذرونم که می دونم آرامش قبل از طوفانه. استادی دارم که داره بعد از شش ماه برمی گرده. از من خروجی کارهایی رو می خواد که با اینکه خیلی هاش رو انجام دادم، اینقدر تیکه و پاره و ناکامل و پراکنده بوده که هیچ خروجی روی کاغذی هنوز نداره. یک عالمه امتحان پایانی دانشجوهای کوچک تنها رو هم باید تصحیح کنم آخر هفته که امیدوارم بهش برسم. 
بهتره ببندم اینجا و برگردم سر کارم. تا روزی دیگر و مبارزه ای دیگر


۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

زن خانه دار

من هیچ وقت زن خانه دار نبودم. شده یک دوره ای، مثلا دو هفته بین دو تا شغل توی خونه مونده باشم. ولی معمولا اینقدر کارهای عقب مونده اداری و خونگی و اینها داشتم که خیلی حس خانه دار بودن نکرده بودم. امروز روز دومی است که بیدار شدم و حسم حس یک زن خونه داره. حس اینکه می خوام بمونم خونه. دلم می خواد برم خرید. بیام خوراکی ها رو بشورم و بپزم و بچینم توی یخچال. دلم می خواد بوی خونه و مامان و غذا توی خونه راه بندازم. دلم می خواد شربت خوشمزه تابستونی درست کنم برای اعضای خونه بگذارم توی یخچال. بعد هر وقت  هر کی می آد داد بزنم از پشت کتابی که ولو شدم روی مبل دارم می خونم داد بزنم "تو یخچال شربت هست، بریز واسه خودت".
من که اگه قبلا حتی اگه خونه می موندم مجبور بودم  عصر یک سر برم بیرون تا حال و هوام عوض شه و احساس سکون نکنم، برای دومین روز به صورت خودخواسته توی خونه موندم. نوعش از نوع تو خونه موندن افسرده طور نیست. نوعش دقیقا از نوع حس خانه و خانواده داری است. چیزی است که خودم توی خودم ندیده بودم و نمی شناختم.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

ملال

اين روزها زياد در مورد ملال حرف مي زنم، مي شنوم، مي خونم و فكر مي كنم. ملال از اون نوعي كه آدم هاي عاشقي كه به وصال مي رسن  دچارش مي شن. يا وقتي يك زوج توي يك شركت كار مي كنن اجتناب ناپذيره. يعني شب كه مي ري خونه چيز هيجاني از روزت نيست كه بتوني تعريف كني يا حرف جديدي بزني كه در طول روز نزدي. اصلا همين كه خوشحال باشي از ديدن و دلتنگ از نديدن يارت. به اين فكر مي كنم كه ملال رو بايد بهش آگاه بود و از روش هاي مختلفي مثل فكر كردن به چگونگي  و ساختار وقت گذروندن دو نفر به هم هدايتش كرد. البته خوب هميشه مسايل راحت تر و ممكن ترن روي كاغذ تا موقع اجرا

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

جونوران

از بچگی ام از جک و جونور می ترسیدم و خوشم نمی اومد. هنوز هم باهاشون دست به گریبانم. دیگه از مورچه و پروانه و شاپرک و حتی عنکبوت نمی ترسم و می تونم در کنارشون زندگی کنم. ولی با سوسک و پشه کنار نمی تونم بیام. سوسک که خوب صادقانه بخوام بگم، ازش می ترسم. ولی امان از پشه. از بچگی هم از کابوس هام مسافرت رفتن و پشه خوردگی بود. چه شب ها که بیدار نشستم تا صبح و مامان بیچاره ام هی جای پشه رو پماد زده واسم یا خنکش کرده. مالیدن پیاز و آب غوره و آب سرد و خلاصه هر راهی که به نظرش رسیده.همیشه هم به قول قدیمی ها گوشتم شیرین بوده و هر جا که بودم بیشتر از همه بقیه پشه خوردگی داشتم. 
حالا تو نیوزیلند علاوه بر "هدف غایی پشه های عالم بودگی" یک نیمچه حساسیتی هم به پشه ها دارم. یعنی اون روز اولی که با دندون های مینیاتوری شون نیشتم می زنن خوبم. از شبش یا فرداش واکنش حساسیتی شروع می شه. اول جای خود گزیدگی ورم می کنه و شروع می کنه به همزمان خاریدن و درد کردن. یک جوری است نیش پشه که انگار بافت های اطراف رو مریض می کنه. یعنی آخرش که بعد از یک هفته از شرش خلاص می شم تا مدت ها جاش روی دست یا پات سیاه باقی می مونه. بعد انگار که بدنت شروع می کنه مبارزه با این سم و هیستامین ترشح می کنه تمام پوست بدنت شروع می کنه به خاریدن و تا قرص ضد حساسیت نخوری و بعدش غش نکنی از خواب دست از سرت بر نمی داره. 
ولی خوب تو دام پشه ها نیفتادن تو آکلند خیلی سخته. باید زندگی تابستونه و نشستن توی آفتاب و بیرون رو رها کنی که خیلی گزینه دلچسبی به نظر نمی رسه. 

بنياد خيريه بغل

آدم ها سه دسته ان.
يك دسته  هستن كه با آغوش باز مي رن توي روابط اجتماعي. اين جور آدم ها معمولاً فرضشون رو بر سالم بودن آدم ها و اعتماد به حسن نيتشون مي گذارن مگر اينكه خلافش ثابت بشه. معادله ای که این دسته آدم ها بهینه میکنن معمولا میزانی است که به دیگران آرامش و محبت و سود رسوندن. بخورن تو دیوار هم باز دنبال نفر بعدی می گردن که حجم بزرگ حس و محبتشون رو روانه کنن سمتشون. 

دسته دومي هستن كه فرضشون اعتماد و سالم بودن روابط نیست. همیشه منتظرن که یکی سرشون رو کلاه بگذاره. واسه همین مرزهاشون رو می بندن و همیشه با گارد وارد روابط می شن. دوست شدن و نزدیک شدن به این آدم ها باید قدم به قدم و مرحله به مرحله پیش بره. اینجوری قدم به قدم ممکنه به یکی اعتماد کنن و آغوششون رو باز کنن. این جور آدم ها معمولا معادله ای که بهینه می کنن آرامش خودشون و ضربه ندیدن از بازی روابط اجتماعی است. 

یک دسته سوم هم هستن که فکر کنم در مجموع بشه بهشون گفت فرصت طلب ها. کسانی که هدفشون ماکزیممم کردن سودشون است با کمترین هزینه. یعنی هیچ انرژی ای برای آدم های اطرافشون نمی گذارن. وقتی که نیازت دارن سراغت رو می گیرن. نیازشون که برآورده می شه، منتظر می مونن ببین خدمت یا نوازش  اضافه ای هم می گیرن یا نه. اگه بگیرن با گرته برداری یک مدت به همون اطراف می چسبن* و بعد که اگه خدمت ادامه نداشته باشه یا یکی دیگه رو پیدا کنن که همون خدمت یا خدمت بهتر رو با هزینه کمتری می ده، می رن سراغ اون. خوب تا اینجاش خیلی همه چیز منطقی و دو دوتا چهار تاست. این رفتار هم هرچند خیلی قشنگ نیست ولی به هر حال رفتار منطقی است که از آدمیزاد انتظار می ره. مشکل این آدم ها اون جایی است که بعد از اینکه دیگه خدمات رو نمی دادی یا رسیدی یک جایی تو زندگی ات که خودت نیاز به کمک داشته باشی می رن پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن. دیگه به راحتی حتی پیداشون نمی تونی بکنی. دیده شده که حتی تو خیابون که دیدنت به سلامت جواب ندادن یا با یک لبخند از همون دور یک دستی تکون می دن و رد می شن. البته گم و گور نمی شن ها. یک کم بعد ممکنه یک درخواستی یا سوالی داشته باشن که حتما با یک لبخند گشاده و روی باز می آن سراغتون. 


ارتباطات مختلفی بین این سه دسته آدم با هم دیگه شکل می گیره معمولا. دردناکترین این ارتباطات به نظر من وقتی است که یک آدم دسته یک بخوره به پست آدم دسته سه. این ترکیب کاملا پایداره. یعنی آدم های دسته سه که همیشه می تونن آدم های دسته یک رو دور و برشون پیدا کنن. آدم های دسته یک هم معمولا بعد که از یک دسته سه ای سرخورده شدن، می گردن بعدی رو پیدا می کنن. بعد که آدم جدید هم دودرشون کرد، می شینن شروع می کنن خودشون با خودشون دعوا کردن. چون می تونن دیگه ببینن که چه بلایی توی ارتباطات سرشون می آد. ولی این بندگان خدا یک خنگی ذاتی دارن مبنی بر اینکه نمی تونن توی روابطشون مثل دسته سه ای ها یا حداقل دسته دویی ها باشن. این می شه که می مونن تو یک برزخی که هم از آدم های دسته سه ای می خورن هم از والد خودشون که شب و روز و وقت و بی وقت به جونشون غر می زنه. 

با فکر کردن به اینها، تصمیم گرفتم یک بنیاد خیریه بزنم. اولین شعبه اش رو تو آکلند زدم. اسم بنیادم هست "بنیاد خیریه بغل". اگه آدم دسته یکی غصه مند و درددار هستید بگردید اطرافتون یکی از بنیاد ما رو پیدا کنید. دو دقیقه محکم بغلش کنید. لامصب اون درد دو در شدن و اون خستگی از دعوای والد خودتون با خودتون، فقط با یک بغل محکم دو دقیقه قابل تحمل می شه. توصیه هم می کنیم که اگه آدم غمگین تنها دیدید برید علی الحساب بغلش کنید. بلکه هم تو همین دسته آدم هایی باشه که من می گم. 

شعار بنیادمون هم به قول یک دوست مجازی ام، "بی بغلم" است. 


* they will stick around

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

جمعه غروبي

جمعه غروبه. علاوه بر يكشنبه ها كه خيلي دلتنگه اينجا، به نظر من جمعه شب هم دلتنگه. به خصوص اگه تنها باشي يا كاري رو كه داري دوست نداشته باشي. نتوني با كساني كه دوستشون داري باشي. اصلا دلتنگي به نظرم اينقدر واژه سخت و غريبي است اين روزها كه از فهميدنش هنوز عاجزم. مثلا خودم رو آماده كرده بودم كه تا سه سال پدر مادرم رو نيينم. حالا فرصت دست داده كه سه روز ببينمشون. بيرون خونه. ولي بهم نمي چسبه. دلم مي مونه پيش همه كسايي كه دلم تنگشونه و نمي تونم ببينمشون. دام مي مونه پيش همه خانواده روزبه كه نه من نه خودش نمي بينيم. دلم مي مونه پيش محمد. 
از الان عزاي روز آخر اون سه روز رو گرفتم كه قراره بكنم ازشون.
مي دونم بايد بپذيرم كه اون لحظه اي كه كوله ام رو انداختم روي دوشم و زدم بيرون، بار اين دلتنگي رو با خودم بستم و آوردم، ولي هنوز مي گم: 

اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد
هركجا كه خواست

ترس

ترس یکی از اصلی ترین احساسات انسان است. هر کدوممون هم یک سری ترس هایی داریم. بعضی ها انکارش می کنیم، بعضی ها باهاش کنار می آیم و زندگی می کنیم، بعضی هامون باهاش زندگی می کنیم ولی باهاش کنار نمی آیم. بعضی هامون اینقدر بزرگش می کنیم که می شه اضطراب و جلوی زندگی روزمره مون رو می گیره. واسه بعضی هامون زندگی روزمره جلوی بزرگتر شدن ترسهامون رو می گیره. ولی اون چیزی که همه توش مشترکیم داشتن ترسه. اینکه بپذیریم که این حس رو داریم. به قول نازنین کریمی، این پادشاه خیس جهان، ترس، شش قدم جلوییم. 
نشستم یکی دو هفته پیش همه ترس هام رو لیست کردم. دسته بندی شون کردم. ته ته اش سه چهارتا تا ترس اصلی دراومد. دو تا شون رو می دونستم. دو تاشون رو نه. یعنی فکر نمی کردم ترسم اینقدر ریشه دار باشه. بیشتر فکر می کردم دغدغه ام هستن یا غر خودم به خودم است. می خوام بشینم مرحله بعد دونه دونه به این ترس ها فکر کنم و واسشون گزاره های منطقی بنویسم. ببینم چقدر احتمال رخ دادنشون بالاست. چقدر اگه رخ بدن محتملشون غیر قابل تحمله. چقدر کنترل اینکه رخ ندن در اختیار منه  و اینکه من واسه رخ ندادنشون چه کار می کنم و چه کار باید بکنم. کلا می خوام ببینم با این سبد چند تا ترس من چه کاره ام. 
هم زدن این ترس ها باعث شده این روزها از حد نرمال یک کمی مضطرب تر باشم ولی فکر می کنم این پروسه می تونه باعث شه بیشتر بتونم استرس های روزمره و اضطراب های کنترل نشده رو بفهمم و باهاشون کنار بیام. 
تا چه شود

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

این مال امروز

این پست الان مال امروز باشه. مال دیروز رو هنوز بدهکارم. 
بعد از کلی ماه دوندگی امروز بالاخره بلیط یک سفر برای دو تا کنفرانس رو نهایی کردم. البته هنوز خریده نشده. ولی بقیه پروسه اش دیگه اداری است و من نمی تونم کاری واسش بکنم. هیجان زده ام چون
  • دو تا کنفرانس قراره برم و یک ارائه و یک پوستر دارم. از دیدن یک سری آدم هایی که اسماشون رو همیشه روی مقاله ها دیدم هیجان زده ام. 
  • سفر یک ماهه و کلی جاهای خوب و هیجان انگیز رو قراره ببینم
  • تو این یک ماه به معنای واقعی کلمه دور دنیا رو خواهم زد. یعنی سفرم رو از آکلند به سمت غرب شروع می کنم و از اون یکی ور برمی گردم. می خوام توی راه دقیق نگاه کنم بلکه هم که ویلی فاگ رو ببینم. 
  • قراره سه روز اوایل سفر مامان بابا و برادرم رو ببینم. امید ریاضی زمانی که فکر می کردم می بینمشون یک چیزی تو مایه های دو سه سال دیگه بوده. سرخوش سرخوشم از این نظر
  • قراره روجا رو ببینم و دو هفته باهاش زندگی کنم. به یاد روزهای خوابگاه طرشت، خونه ده ونک. فقط جای روشنا خالی خواهد بود. زیاد و بزرگ
  • یک دوست وب لاگی خوب رو قراره ببینم که خودم امیدوار نبودم حالا حالاها دست بده ببینمش. قراره پنج روز شامل شب سال نو رو با هم باشیم. مشتاقم و خوشحال از اینکه می بینمش و حتی حس نوازش شدگی می کنم از اینکه داره از اون ور آمریکا می کوبه تو سرما به خاطر من می آد اینور.
هیجان همه اینها به حدی است که غیر از وب لاگ نوشتن هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. حالا امیدوارم یک کمی آروم شده باشم و این نیش بازم رو بتونم ببندم بشینم دو کلمه مشق و درس بخونم محض رضای خدا

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

روز بعدي

ديروز يك درس واسه من داشت. درس كه البته مال ديروز نبود. ولي من تا حالامقاومت كرده بودم براي پذيرفتنش. اون هم اينه كه هميشه براي رسيدن به نتيجه دلخواه نبايد تلاش تا پاي جان كرد. گاهي بايد فقط رها كرد. يك سري چيزهايي حتي خودشون دوباره بر مي گردن. به خصوص اگه پيش شما امن و آروم بوده باشن. 
ديروز يك لحظه شد كه فكر كردم يا الان يا هيچ وقت.  و جوابي كه داد در آرامشم واقعا عالي بود. 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

روز دهم

یک گولی که دارم می زنم این است که نوشته هر روز رو به وقت تهران و اروپا و آمریکا می نویسم. یعنی فردا صبح به وقت آکلند نوشته اون روز رو می نویسم. حالا من به روی خودم نمی آرم شما هم به روم نیارید. 

 لیست کارهایی که باید انجام بدم اینقدر بلند است که  واقعا هر روز نمی دونم از کجا شروع کنم. از یک گوشه شروع می کنم ولی به ازای هر یک کاری که انجام می دم چند تا کار دیگه باز می شه. نگهداری کردن از لیست همین کارها و اولویت هاشون خودش واسم شده یک کار وقت گیر. یکی اش همین منتقل کردن اینترنت از خونه قدیم به خونه جدید. از صبح ساعت هفت و نیم دارم پشت تلفن با شرکت اینترنتمون حرف می زنم و الان که هشت و چهل  و  دو دقیقه است هنوز هیچ قدم اجرایی ای انجام نشده. چون درخواستم هم شامل تغییر آدرسه هم تغییر قرارداد و کارمندهایی که آموزش دیدن که یکی از این دو تا کار رو انجام بدن هنگ می کنن وقتی قراره به دوتاش فکر کنن. اتفاقی که افتاده این است که وصلم می کنن به قسمت فروش که قرارداد جدید رو بهم بگه. بعد اون وسطش می گه چون تغییر آدرسه، بگذار وصلت کنم قسمت فنی تا اونها امکان فنی این کار رو بررسی کنن. بعد قسمت فنی می گه همین الان فرمش رو پر کنم. خوب ولی من هنوز قیمت قرارداد جدید رو نمی دونم. بعد وصلم می کنن دوباره به فروش. ولی این بار به یک آدم جدید که لازمه همه اون پروسه رو دوباره براش توضیح بدم. بعد یک سوال فنی دیگه پیش می آد که حالا درمورد خط تلفنه. دوباره وصل شدن به فنی و توضیح دوباره و برگشت به فروش و تو هر بار تلفن یک آدم جدید بوده و مجبور شدم واسش از اول توضیح بده. نفر آخر رو یک سری کتک زدم. گفت که می نویسم صحبت هامون رو این زیر که نفر بعدی بدونه توافقاتمون رو. می خواستم موهام رو بکنم. یعنی از اول این امکان رو داشتن و اول صبحی من رو مجبور کردن ده بار یک چیز رو توضیح بدم



روز هشتم در روز نهم

روز هشتم:


خوب وسط جریان عوض کردن خونه و درخواست ویزا فرستادن واسه دو تا کشور و کلی کار اداری و طراحی یک درس واسه تابستون و هزار و دویست تا کار دیگه که باشی این می شه که تصمیم می گیری یک ماه بنویسی، روز هشتم رو از دست می دی.
بعد برای آدمی به کمال طلبی من از دست دادن یک روز کافیه تا بی خیال شم و بگم سال دیگه نوامبر با دقت تر می نویسم. ولی خوب همین جلوی کمال طلبی ایستادن هم یک بخش است از همین سفر. این شد که  این پست شد پست روز هشتم در روز نهم. 

یک تیکه از روز هشتم بود که خیلی خوب بود. بعد از دانشگاه رفتم با یک دوست خیلی خوب پیاده روی. کل پیاده روی مون شاید نیم ساعت بود. ولی خیلی آرامش بخش بود. دو تا درخت خوشگل، قوی دیدم با آغوش باز. دلم خواست مثل اون درخت ها باشم. سبک ولی با ریشه. با آغوش باز. سرفراز ولی همزمان نزدیک به زمین. 
بعدش خودم رو به یک نیمچه پیاده روی دعوت کردم تو یکی از خیابونهای آکلند که دوست دارم. از نیومارکت پیاده رفتم پارنل. کل پیاده روی اش بیست دقیقه است. ولی اونجوری که من مزه مزه کردمش یک ساعت و نیم طول کشید. توی راه بستنی خوردم، خرید کردم، رفتم یک پارک کوچولویی که یک تاب داره و یک روزی که حالم بد بود من رو پناه داده بود. رفتم به تیر اینکه تاب بخورم. شب تعطیلی بود و کلی خانواده توی پارک بودن و فکر کردم که تو صف این کوچولوها برای تاب نوبت من نمی شه. دراز کشیدم روی یکی از نیمکت های پارک و کتابم رو خوندم. بعد هم از یکی از خیابون های قشنگ ولی فانتزی رفتم پایین تپه تا خونه دوستم. توی راه فکر می کردم که اینجا خونه ای است که لاله توش زندگی کرده و چقدر اون هر روز این خیابون رو رفته بالا و پایین. حس کردم جلوم داره راه می ره در حالیکه با خودش آواز می خونه. با خنده رسیدم به مهمونی. شاد و سرخوش از ساعت خوبی که با خودم گذرونده بودم. 


روز نهم:

این روزهام پر و سرشار است از دوست. من آدم دوستی ام. به قول مامانم "رفیق باز". این رفیق باز بودن یک بار منفی داره. نشون می ده که چقدر اولویت می دی به رفیقات به جای خودت. این اولویت دادن یک چیزی است که دارم سعی می کنم یاد بگیرم. تمرین می کنم باهاش و دست به گریبانم. ولی با یک معنی دیگه اش که می گه که بهره وری خودت باید به معاشرت با دوستات اولویت داشته باشه، چیزی است که من دارم با جدید در مقابلش مقاومت می کنم. حس می کنم بخشی از کاراکتر من است. می دونم هم که در راستای حرفه ای بودن و رشد شخصی حرفم غلطه و تعادل باید بیشتر به سمت بهره وری روزها باشه از نظر خروجی هایی که تولید می کنم، ولی هنوز دارم مقاومت می کنم تا ببینم که بعدش چی می شه. 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

نوشتن، ابزار یا هدف

امروز دیگه سعی نمی کنم به زور منسجم و سر و ته دار بنویسم. نیست که خیلی موفق بودم پنج روز گذشته.

1- یک ایمیل دلپذیر گرفتم از یک دوست قدیمی. من رو برد به اوج. اوج جایی که باورم کنه که هر چند آدم های عجیب، ناخوب، نادوست هستن که نگاهت رو تیره کنن، دوست های صاف و رقیق و سالم هم هستن. گرفتن اون ایمیل تعریف سه چهار سال از زندگی ام بود که تا حالا درست ندیده بودمش. 

2- در تدارک سفرم برای رفتن به یکی دو تا کنفرانس. بعد یک پرواز طولانی دارم که یک جایی وسطش باید یک توقف داشته باشم. دلم رو نمی تونم جمع کنم که کجا برم و کی رو ببینم. بس که دلم پیش تعداد زیادی دوست است و بس که همه مثل دانه های عدسی که یک توپ محکم خورده باشه وسط ظرفش پخش و پلاییم. 

3- سوال دارم. سوالم این  است که آدم ها چه طور می تونن به روی حقایقی که به صورت صریح می دونن چشم ببندن. چه جوری می تونن رفتار نرمال داشته باشن توی فضایی که نرمال نیست. چه جوری می تونن دربند و درگیر ترس یا شک شون بشن وقتی که اینقدر همه چیز روشنه. سوال و جواب معلوم و مشخص است. و باز آدم ها یک جوری رفتار می کنن که با هیچ توصیفی نمی شه فهمیدش و نمی شه توجیه اش کرد. من هنوز  از کار آدمیزاد در عجبم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

ششم نوامبر

خوب امروز ششم نوامبره. البته به وقت اینور کره زمین که منم. وگرنه به وقت خیلی جاها تازه عصر پنجمه. ولی خوب زندگی می گذره و متاسفانه با من چک نمی کنه که دلم می خواد امروز چندم باشه. 
این روزها برای من روزهای عجیب ولی آرامی هستن. روزهایی که وسط  اثاث کشی و هی از خونه جدید به قدیم و برعکس رفتن، گیر کردم. کلی از وقت هایی که مشترک با روزبه می گذروندم کم شده و این خودش تعادل زندگی من رو یک جورایی به هم می زنه. منتظرم این روزهای سردرگمی تموم شه و دوباره ساکن یک جا بشیم تا به یک نظم و روتین برگردم. 

این بازی وب لاگ نویسی هر روزه نشون داد بهم که چقدر توی خودم فرو رفتم و چقدر سختمه که ذهنم رو مرتب کنم و بنویسم. حجم فکر و حسی که توی کله ام هست خیلی زیاد است. یعنی مساله این نیست که چیزی ندارم که بنویسم. توانایی اینکه قلاب بندازم توی مغزم و یک چیزی بکشم بیرون و مرتبش کنم و بنویسم. زندگی ام بیشتر این روزها "فیل کنندگی" است و مشاهده تا نوشتن و جمع بندی و کلمه. 

امیدوارم همین نوشتن، به زور نوشتن، باعث شه که کم کم قلاب هام گیر کنن به مجموعه کلمه ها توی مغزم. شروع کنم دوباره به نوشتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خلاصه سوم است یا پنجم؟

خوب من از اول نوامبر شروع کردم به نوشتن هر روزه. به نظر خودم هم امروز سومین روزه که می نویسم و هر روز هم نوشتم. ولی نمی دونم چرا تاریخ این پایین کامپیوترم داره پنج نوامبر رو نشون می ده؟
بعد چی شد که یکهو پنج نوامبر شد؟ من که تازگی ها جولای و سپتامبر بودم. اصلا اکتبر چی شد که پرواز کرد و رفت؟
من قرار بود تا الان یک مقاله ژورنال آماده داشته باشم. چی شده که هنوز یک خط نوشته هم ندارم؟
می خوام بشینم خودم رو دعوا کنم که اگه اینقدر وب لاگ نخونم، ننویسم، کتاب نخونم، وب گردی نکنم، با دوستام معاشرت نکنم، برای عزیزانم دلتنگی نکنم، می شینم مشق می خونم، مقاله می خونم، آدم حسابی می شم. 
بعد فکر می کنم به سال های گذشته زندگی ام. شوخی که نیست. سی و چهار سال گذشته. از این سی و چهار سال، چیزهایی که یادم مونده و بهشون افتخار می کنم همین ها هستن. کتابهایی که خوندم، دوستایی که داشتم و معاشرت هایی که کردم باهاشون، و خروجی هایی که داشتم. اینجوری که خارجی ها می گن، اچیومنت هام. یک جوری عجیبی ولی همه اینها توی زندگی بیست و چهارساعته جمع نمی شن. 

همین می شه که قرار باشه یک روزی روز سوم باشه، بعد یکهو به خودت بیای ببینی پنجم است. و نفهمی که اون دو روز لعنتی اون وسط کجا رفتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

خونه

آبان یا نوامبر، حداقل تو سه پنج سال گذشته واسم ماه های پر از تلاطمی بودن. قبل از چهار سال پیش یادم نمی آد که آبان ماه هام رو چه می کردم. ولی چهار سال پیش یادمه که آبانم با شروع اضطرابم همراه شد و سال های بعد همه اش می ترسیدم که نکنه دوباره اون اضطراب برگرده. یک جور شرطی شدن به پاییز به خاطر اینکه تریگر اضطراب من فصلی بوده. تو نیوزیلند ولی فصل ها برعکسن و الان ما داریم یک تابستون گرم رو شروع می کنیم. روزهای آفتابی و پر حرکت که توشون نمی شه مضطرب یا افسرده شد. دو سال قبل که این موقع در حال جمع کردن و آماده شدن برای مهاجرت بودیم. پارسال هم که برنامه ریزی می کردیم که بریم کانادا. 
این شده که نوامبر امسال بی هیجان شده بود. گفتیم یک هیجانی بهش بدیم. غیر از این برنامه نوشتن هر روزه، یک فقره اثاث کشی، یا اسباب کشی هم گذاشتیم توی برنامه. این یکی دو هفته قبل از بازگشت ظفرمندانه استاد محترممون از اونور کره زمین به اینور، دنبال کارتن بستن و باز کردن و کار اداری و منتقل کردن آدرس و تلفن و اینترنت و اینها خواهیم بود. 
با ما باشید در گزارش نوامبرانه زندگی

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

قرار وب لاگی نوامبر

نوامبر ماه نوشتن است. اگه وب لاگ می نویسید و دوست دارید که یک ماه هر روز بنویسید. من دارم به پیشنهاد رویا می نویسم. 



این هم نوشته های نوامبر ندا که ظاهرا قراره درمورد خاطرات جنگ  باشه. 


۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

چرخه خشونت یا harassment


وسط یک دعوام با رئیسم تو دانشکده. رئیس که نه. استادی که من کمکش هستم. یعنی course coordinator اش هستم. یک کاری بهم داده که من خودم فکر می کردم یک روزه تموم می شه. الان دو هفته است دارم کار می کنم تموم نشده و من هی با خودم دعوا کردم که چرا عقبم و کار می کنم. اون هم هی واسم ایمیل های عصبانی فرستاده. من دوباره قول دادم که چهار ساعت دیگه روش کار می کنم تا تموم شه. بعد کار یک پیچ دیگه خورده. واقعا از اول تخمین درستی نداشتم از میزانی که کاره طول می کشه. واقعا هم با دل و جون واسش کار کردم. واسه مسالهه منظورمه.  ولی خوب یک هفته دیر تحویلش دادم. هنوز هم البته تحویل ندادم. وسطشم. از یک جایی به بعد هم باید کار رو می دادم به یک نفر که روی سرور اجراش کنه واسم. کاری که من تا حالا انجام ندادم و دسترسی هم نداشتم که انجام بدم.
امروز هم شنبه است و اون بنده خدا رفته عروسی و گفته که فردا سرور رو درست می کنه واسم. به این نیمچه رئیس گفتم که فردا نهایی می شه. عصبانی شد و شروع کرد همینجوری واسم ایمیل های عصبانی فرستادن. من هی ایمیل ها رو خوندم، هی حسم رو قورت دادم، اشکم رو پاک کردم. اون تیکه های شخصی اش رو ندیده گرفتم و به تیکه های کاری اش جواب دادم. هی هم پیشنهادهایی دادم که چه جوری می شه از این شرایط کمتر آسیب دید.

یک جا دیگه بریدم. ایمیلش رو برای دوستم که تو یک دانشکده دیگه استاد است تعریف کردم، گفت که این harassment است و رئیس تو اجازه نداره که با تو اینجوری حرف بزنه. در بدترین حالت از عملکردت ناراضی است اخراجت می کنه.
تازه دیدم که چه اتفاقی داره برام می افته. با ایمیل های اون یک مکانیزم دعوا کردنم توی خودم راه افتاده. دیدم این اشک ها مال این کار و این موقعیت نیستن. همه احساست منفی ام از همه شکست های زندگی ام اومدن بالا. دیدم غوطه ورم در احساس بی عرضگی و ناکافی بودن. رفتم قانون دانشگاه رو درمورد harassment خوندم. اینکه حتی اگه طرف چیزی بگه که تو خودت پیش خودت  احساس بدی پیدا کنی، شامل این سو استفاده می شه. دیدم که موفق شده یک کاری کنه که من نه تنها از دست اون عصبانی نمی شدم که بهم توهین می کرد، عملا یک جوری از دست خودم عصبانی بودم که کار رو به جایی رسوندم که طرف به جایی رسیده که توی محیط رسمی دانشکده داره اینجوری حرف می زنه. 

با یک همکار هم حرف زدم. خیلی سربسته گفتم این مشکل رو روی سرور دارم واسم درست کن. گفت فردا درست می کنم. گفتم آخه فلانی یقه ام رو گرفته الان می خواد. گفت طبقه تجربه قبلی با این آدم، هر چه زودتر به رئیس مشترکمون بگو. هرچی زودتر بگی بهتر از دیرتره. تازه گوشی دستم اومد که چرا این ترم این کار رو که به نظرم خیلی کار خوبی بود، اینقدر راحت دادن به من. تازه فهمیدم که این بنده خدا همیشه همینجوری است و هیچ کس توی دپارتمان حاضر نیست واسش کار کنه. 
بهش ایمیل زدم. خیلی جدی. حتی سلام هم نکردم اولش. گفتم که دیگه در این مورد ایمیل نزنیم. فکر می کنم اینها که تو می گی harassment است و من ترجیح می دم که درموردش بریم واحد منابع انسانی حرف بزنیم. در ضمن رئیسم رو هم به این ایمیل اضافه کردم که بدونه من شکایت رسمی می کنم. در ضمن تو کاملا حق داری که وقتی از عملکرد کسی راضی نیستی اخراجش کنی. ولی حق نداری درمورد شخصیت کسی حرفی بزنی یا حتی با کارمند بدت با لحن بدی حرف بزنی. فعلا یک ساعت گذشته و جوابی نیومده. نمی دونم غلاف کرده یا داره برای حمله بعدی آماده می شه. 

مستقل از این دعوا ولی، از وقتی که با چرخه های خشونت آشنا شدم دیدم که چقدر در طول روز و در زندگی مون در مقابلشون قرار می گیریم. چقدر آدم ها با عتاب کردنمون رفتارمون رو کنترل می کنن و احساساتمون رو تحت کنترل خودشون در می آرن. خوب این مکانیزم خوبی است چون همون تقویت مثبت و منفی است که باعث آداپته شدن آدم و عملا یاد گرفتن آداب در کودکی می شه. ولی وقتی یکی تو بزرگسالی سر آدم پیاده اش می کنه، خیلی خیلی سخت تره. هم تشخیصش هم اثری که روی زندگی آدم می گذاره. 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

منطق خشن درون

تو حاضری پاشی راه بیفتی دنبالش؟ ریسک کنی روش؟ نیستی؟ پس دیگه حرف اضافه نزن. یار شاطر نیستی، بار خاطر نباش. لبخند بزن و بگذر

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

فمنیسم دانشگاهی

استادم می گه چند وقتی است کم پیدایی. خروجی هات هم زیاد نیست. می گم یک دوست دارم که داره لیسانس می خونه اینجا.
 اینجا پرانتز باز می شود (علوم انسانی خوندن واسه کسی که انگلیسی زبان دومشه خیلی خیلی سخته. به خصوص که بچه ها اینجا تو مدرسه از سن هفت تا چهارده سالگی روی نوشتن و به خصوص argument نوشتن تمرکز می کنن. واسه همین تمرین هایی که تو رشته های علوم انسانی باید انجام بدن واسشون خیلی ساده تره. فقط باید اصل مطلب رو بگیرن. واسه ما زبان دومی ها، اگه مطلب رو بفهمی و بنویسی تازه بیست درصد کار رو انجام دادی. اینکه بتونی چیزی رو که می خوای بگی، سلیس بنویسی و از نظر منطقی ساپورتش کنی، اصلا خودش یک داستانه. ) پایان پرانتز .

خلاصه می گفتم، به استاده گفتم یک دوست  دارم که داره لیسانس می خونه. گفت خوب چرا واست مهمه که اون موفق شه تو درسش. گفتم توانمندسازی زنان. بلند خندید. گفت برو یک دوست فمنیست هم واسه خودت پیدا کن بیاد این مدل ریاضی رو واست بنویسه.  

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

کلاس

آمدم نشستم تو کلاس یکی از دوستام که شبیه سازی درس می ده. قراره ترم دیگه خودم یک درس ارائه بدم و تخمین می زنم که بین صد تا دویست نفر سر کلاس باشن. راستش رو بگم؟ ترسیدم. تا الان فقط کلاس سی نفره داشتم و تازه من مسئول کلاس نبودم. مطالب کلاسی که داشتم بهم داده می شده. مسئول باشی برای اینکه دویست نفر آدمی که یک رشته ای مرتبط با کامپیوتر می خونن، دیتابیس بفهمن یا نفهمن. ولی اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شاید از این ترسیدم که  قراره جلوی دویست تا دانشجویی به انگلیسی درس بدم که اگه تصمیم بگیرن با لهجه غلیظ نیوزیلندی حرف بزنن، دیگه هیچی از حرفشون نفهمم. به هر حال من هنوز دو سال نیست که تجربه بودن تو محیط انگلیسی زبان رو دارم. توی کلاس کوچیک هم هندل کردن دانشجوها کاملا متفاوت است. 
خلاصه اینکه نشستم توی کلاس بزرگی که دوست خوبم داره توش درس می ده. خیلی هم همزمان هم دلبره هم مسلط. به عنوان یک کسی که مطلبی که می شنوه خیلی هم واسش تکراری است، فقط ده دقیقه از یک ساعت کلاس حواسم پرت شده. پر واضح است که وب لاگ نوشتن جزو حواس پرتی حساب نمی شه.

ولی راستش رو بخواید اصلا ندارم به درسی که می ده فکر می کنم. دارم فکر می کنم که وقتی من یک دوست خوب دارم که اینجوری توی یک کلاس هیجان انگیز مورد توجه دانشجوهاست و اینقدر احساس خوب و افتخار دارم، احساس پدر یا مادری که بچه شون اونجا باشه باید چقدر خوب باشه. بعد فکر کردم که ولی احتمالا اگه یک مامانی این بالا باشه و به دخترش نگاه کنه، احتمالا اولین چیزی که بعدش به  دخترش بگه این است که بهتر نبود موهات رو صاف کنی قبل از کلاس؟ این چه لباسی بود پوشیدی؟ اینقدر بلند بلند نخند. اگه اون موقع که بهت گفتم درس خونده بودی الان اینجا به جای نیوزیلند، آمریکا بودی (این رو مامان خودم به خودم گفته :) ) خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره پای مامان باباها رو نکشم وسط و خودم از ستاره بودن دوستم لذت ببرم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

اصرار نکن

بچه که بودم عاشق این بودم که با دوست و فامیل و همسایه دور هم جمع شده باشیم. اینکه چند تا بچه باشیم و پدر و مادرهامون باشن. بشینن پای تلویزیون و ما هم زیر  دست و پاشون وول بخوریم. نزدیک آخرهای مهمونی که می شد اصلا انگار یکی پاش رو می گذاشت روی گلوی من. داشتم خفه می شدم. شروع می کردم پیشنهاد دادن که یکی از اون بچه ها با ما بیاد خونه ما. یا قول بده که فردا هم با ما قرار می گذاره. یک جوری دنبال کش اومدن اون دور هم بودن بودم. مامانم همیشه با یک جمله محکم این داستان رو جمع می کرد. خیلی جدی می گفت: "پرستو اصرار نکن". اصرار نمی کردم ولی با بغض در گلو برمی گشتم خونه. 

این حال همه این روزهام است. حس می کنم که فرصتم برای یک دوستی، یک با هم بودن، یک یکی شدن و پشتیبانی کردن و کمک کردن و هم کاسه بودن تمام شده. فکر می کنم که پنجره ام رو از دست دادم رو به یک دوستی ای که هنوز هم نمی دونم که چرا اینقدر واسم مهمه. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم همین اتفاقات و همین جریانات پیش بیان، من باز هم همین کار رو می کنم و باز هم همین پنجره ام رو ازدست می دم. نکته همه اون اصرارهای بچگی این بود که همه اون بچه ها دوست داشتن که با من بازی کنن. اعتراف می کنم که در زندگی ام تعداد دفعاتی که تو این موقعیت قرار گرفتم کم بوده و بلد نیستم باهاش چه جوری رفتار کنم. بلد نیستم وقتی که می خوام یک مساله چهارده ساله رو جایگزین یک مساله سه ماهه کنم و اینجوری حلش کنم، باید با خودم چه جوری برخورد کنم. کدوم حس هام واقعی هستن و کدوم بازنوازی حس های قبلی. تنها چیزی که الان می دونم این است که اون پنجره دیگه بسته شده و همیشه حسرتش برای من می مونه و اگه هزار بار هم آرزو کنم که برگردم به سر خط، باز برمی گردم به همینجا. این دور باطل، انرژی بره و خسته کننده. 

ته اش البته می دونم. می دونم که من برنده ام. حداقل بازنده نیستم. می دونم که چیزی که من می خواستم می تونست خیلی خوب و مفید و سفید و انرژی دهنده باشه. می تونست بشه یک life time memory باشه. ولی خوب نشد. این نه مشکل منه یه تقصیر من. فقط یک آه حسرت ازش باقی می مونه و فقط:


دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوترها را، آه کبوترها را
و چه  امید عظیمی به عبث انجامید.


آمدم بنویسم

اینجا رو باز کردم که بنویسم. آدم که بنویسم. صفحه باز موند. یک ساعت نگاهش کردم و فکر کردم. چرخیدم توی ذهنم. بین آدم ها، بین فضاهایی که توشون هستم. با خودم چرخیدم. رفتم ایران، رفتم آمل، رفتم کانادا، رفتم دم بوفه مکانیک، رفتم مجله صنایع، رفتم روی نیمکت اون پارک کوچیک توی پس کوچه های خیابان جیحون نشستم. پاییز و زمستون شد. بهار شد و گل های مگنولیا دونه دونه روی شاخه های بلند درخت ها در اومدن و بوشون همه جا رو برداشت. بهار نارنج ها خیابون های آمل رو مثل بهشت کردن. 
روزهای زیادی از زندگی، خیلی زیاد، من آدم پرچونه ای بودم. یعنی مغزم رو، تحلیل هام رو، فکرهام رو، رویاهام رو با آدم ها قسمت کردم. از همون روزهای اول مدرسه که وقتی برمی گشتم خونه در حالیکه هنوز مانتو و مقنعه تنم بود دنبال مامانم راه می رفتم واز سیر تا پیاز اتفاقاتی رو که  افتاده بود و حرف هایی که زده بودم و فکر هایی که کرده بودم رو براش تعریف می کردم. من آدمی هستم که با حرف زدن و تعریف دوباره و دوباره داستان ها، بهشون فکر می کنم. تو مغزم مرتبشون می کنم. 

این روزها ولی نطقم کور شده. حرف زدنم نمی آد. شدم نظاره گر خاموش. تسلیم نیستم هنوز. این فرقمه با آدم افسرده. که جریان سریع اطلاعات و علایق و تحلیل ها توی مغزم ادامه داره. چیزی برام بی تفاوت نیست. زور می زنم که ساکت نباشم، می نویسم. حداقل در دنیای مجازی هنوز لال نشدم. چون زبونم حرف نمی زنه. انگشتام هستن که حرف می زنن. ارتباط  صورتم با بقیه بدنم قطع شده فکر می کنم. غمی که توی کله ام است، آهی که توی دلمه، حسرتی که توی لحظه هامه، راه باز نمی کنه به صورتم. به زبانم. به عضله های صورتم که لبخند هر روزه رو نزنم به بقیه، به معاشرینم، که معلوم باشه که ته کدام چاهم. فقط شب به شب، می شینم ساعت ها با روزبه حرف می زنم و با یک دوست دیگه. هنوز هم نمی تونم اون چیزی که توی مغزم است رو جاری کنم به زبونم. ولی فید بک می گیرم و حس هام رو بهتر می شناسم و ریشه هاشون رو پیدا می کنم. توی غار درونم می گردم این روزها. و این غار بد هم نیست. این غار پر از آینه است که خودم رو می بینم. این غار یک جاست که من توش خودم رو، گذشته ام رو، تجربه هام رو با دقت نگاه می کنم و رد دردهاشون و شادی هاشون رو که تا امروزم اومدن دنبال می کنم. توی غارم وقت زیاد هست. زمان و مکان کش می آن. آدم ها رنگ عوض می کنن. صداشون با هم عوض می شه. اشکاشون می آد. توی ماشین تو تاریکی شب آخرین روز هفته من رو بغل می کنن و باعث می شن که اشکم بعد از این همه سال بیاد پایین. 




۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

روزها

روزبه و دوستم رو برای تولدشون، البته یکی دو روز زودتر توی یک کافی شاپ سورپریز کردم. یک برش چیز کیک کوچیک براشون گرفتیم همراه شام و روش یک دونه شمع کوچیک گذاشتیم. جفتشون اینقدر شوکه، معذب و خجالت زده شدن و بقیه اینقدر یکهو ساکت شدن، که تازه برای اولین بار فهمیدم وقتی آدم هایی می گن که سورپریز دوست ندارن یعنی چی. یعنی رنگی که به چهره نداشتن و سکوت سنگینی که بعدش به وجود اومد غیر قابل توصیف بود. من که هنوز نمی فهمم چرا. از این چیزهایی است که سعی می کنم احترام بگذارم و بگذرم. 

خسته ام. دکتربدیعی بهم یک بار گفته بود که خستگی جسمی خیلی راحت از دست می ره. سه ماه هم که خستگی ات توی بدنت جمع شده باشه با دو بار خواب خوب برطرف می شه. ولی خستگی روحی نه. خستگی روحی این دو سه ماهه برای من فکر نکنم حالاحالاها از بین بره. اینقدر بالا و پایین داشته ام. اینقدر خودم ر از دریچه چشم آدم ها دیدم و سعی کردم که خودم رو اونجوری که بقیه می بینن تحلیل کنم که خسته و درمانده ام. نتایج خوبی گرفتم البته. ولی خیلی از این نتایج مال کاشته های زمان های قبله. مطمئن نیستم برای خودم و به سمت اهداف خودم این مدت پیشرفتی داشته بوده باشم. دوره و زمانه دردناکی رو گذروندم و دوست دارم هر چه زودتر تموم شه. دوست دارم برم یک جای آروم. دو نفری. با روزبه. و فقط زندگی کنیم. بدون برنامه، بدون ددلاین، بدون قضاوت، بدون حسرت، بدون والد، بدون چشم های دیگران. 

نوسانم بین افسردگی، هیجان همچنان ادامه داره. دلتنگی خونه و خانواده هم روی همه اینها سوار شده. اینکه برنامه ای ندارم واسه اینکه دلم رو بهش خوش کنم (برای دیدن خانواده منظورمه) یک کمی سخت تر از چیزی است که فکر می کنم.  بین دوره های افسردگی و هیجان، یک زمان هایی هستن که حس می کنم خالی خالی ام. فقط منم و مغزم و لیست کارهای انجام نداده ای که هر چی می دوم هنوز بهشون نمی رسم. این عادت همیشه من است که بیشتر از توانم کار برمی دارم. ولی هنوز بعد از 34 سال با خودم بودن هنوز به راه حلی واسش نرسیدم. 

امروز از ایران فقط خبرهای خوب رسید. مشتاق و شاد و سرزنده ام. امیدوارم همچنان این اخبار ادامه داشته باشه و یکهو به خودمون بیایم همچین اروپا شده باشیم :)
برم مشق بخونم

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

بی ربط و با ربط به هنر

مدتی است که فکر می کنم یا بهتره بگم حس می کنم که ابزار کم دارم برای بروز دادن و نشون دادن حس هام. مثل روزهای بیست سالگی، حس هام توی سرانگشتام جمع می شن و دلم می خواد که بتونم تو یک بعد از ظهر دلگیر یک تیکه کاغذ آ چهار بگذارم جلوم. یک جنگل بکشم. همه حس م رو بریزم توی پیچ و تاب برگهای به هم پیچیده اش. مهم نیست که حتی زیبا باشه چیزی که کشیدم. حتی دوست دارم که چای ام که تمام شد، بلند که شدم، مدادهای رنگی رو که گذاشتم توی جعبه شون  دوباره، خیلی آروم نقاشی ام رو مچاله کنم و بندازم توی سطل پلاستیکی قرمز کهنه کنار در و برم دنبال زندگی ام. 


فروغ فرخزاد زندگی آروم خانوادگی اش رو رها کرد. از دور شدن از بچه اش درد کشید تا بره دنبال کاری که دوست داره. محیطی که دوست داره، استعدادش رو محترم نگه داره. همه هم تحسینش کردیم و می کنیم. بهش افتخار می کنیم. زن قوی ای بود که زندگی روزمره دست و پاش رو نبست و رفت دنبال خودش.هایده هم همین کار رو کرده. با اینکه صداش بهتر از خواهرش بوده، ولی خواهرش خواننده شده و اون چون شوهرش دوست نداشته تا چند سال نرفته دنبال کاری که استعدادش رو داشته. تا جدا شده و تونسته بخونه. انصافا هم توی ژانر خودش خدا شده. چرا ولی ما طرفدار حقوق زن ها به عنوان انسان، کار فروغ اینقدر به نظرمون با ارزش تر بوده؟ بیشتر ازش حرف زدیم و نوشتیم؟ جدی می گم ها. واسم سواله. 


این روزها بافتنی می بافم. در واقع قلاب بافی می کنم. تیکه های رنگی رو به هم گره می زنم. غمم، شادی ام، آسایشم، بی قراری ام، دلم، فکرم، حسم، همه رو به هم می بافم با رنگ ها که بشه یک پتو از جنس زندگی. که گرم کنه زندگی رو با واقعیت. این روزها خوشم با آفریدن. فکر می کنم به روزی که تموم شه این کار. فکر می کنم به دستهای خالی ام اون روز که بلد نیست با مداد رنگی جنگل به هم پیچیده بکشه. تو رویام دستام رو گرد می کنم دور لیوان چایی ام که به خالی بودنشون فکر نکنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نقطه عطف من در دنیای مجازی ام


دنیای مجازی کم کم جای خودش رو توی روزانه هامون باز کرد. اول فقط قرارهای ناهار سگ پز بودن که با ایمیل گذاشته شدن. با اون سیستم VAX قدیمی سبز دانشگاه. کم کم telnet اومد و شبکه سروش. ویندوز 3.5 و اون تابستونی که سیستم های سایت دانشکده صنایع رو به اینترنت وصل کردن. چه انقلابی شد. کم کم ایمیل ها شدن روش ارتباطی مون ولی هنوز اینقدر رسمیت نداشتن و لذت بخش نبودن که جای بورد مجله صنایع رو بگیرن. هنوز یادداشت های عاشقانه و حسی و فکری و خلاصه حرفای اصلی مون رو می نوشتیم روی یک تیکه کاغذ با یک سوزن ته گرد می چسبوندیمش روی برد تو راهرو. هنوز فکر کنم همه مون یک سری از اون یادداشت ها رو داریم. عزیزترین هاشون رو. پر خاطره ترین هاشون رو. من که همه رو اسکن کردم فایل هاشون رو با خودم آوردم اینور کره زمین. 
ایمیل ها ولی پرچمداران دنیای مجازی بودن که توی زندگی روزمره مون رسوخ کردن. وب لاگ ها بلافاصله اومدن و خیلی هامون شروع کردیم به نوشتن. نوشتن از زندگی ای که در دنیای واقعی می کردیم. یک تصویر ازش می ساختیم توی وب لاگ ها و با همدیگه تقسیمشون می کردیم. همینجوری یک عده وب لاگ نویس معروف رو هم دنبال می کردیم. مثل خوندن یک رمان زنده. کم کم تو ذهنمون باهاشون دوست شدیم. باهاشون عاشق شدیم، ازدواج کردیم، مهاجرت کردیم، درس خوندیم، دکتر شدیم، کار کردیم، خسته شدیم، میانسال شدیم، طلاق گرفتیم، بچه بزرگ کردیم. با زندگی شون زیستیم. بعد کم کم رفتیم تو زندگی هاشون. تو فیس بوک دنبالشون کردیم. تو گودر باهاشون حرف زدیم. شدیم جزو اون جمعیتی که دنبال کننده شون بودن. شدیم crowd. بعد کم کم بزرگ شدیم. راه های مختلف رفتیم تو زندگی هامون. آدم های متفاوتی شدیم. دیگه همه همون آدم های شکل هم نبودیم که همه روز و همه زندگی چیزهای مشترک بخونیم، با آدم های شبیه هم معاشرت کنیم، جاهای شبیه هم بریم. 
مثل دونه های تسبیح هر کدوممون یک جای دنیاییم. بعضی خیلی دور، مثل خودم، بعضی خیلی نزدیک. مثل مرضیه رسولی. که هنوز وقتی از خیابون بهار می نویسه نفس من بند می آد. حس می کنم راه می رم باهاش تو اون کوچه پس کوچه ها.

ولی برای من این روزها یک نقطه عطف است تو زندگی مجازی ام. الان می بینم که اون دنیای مجازی که توی مانیتور بوده همیشه داره می آد بیرون. داره می آد توی زندگی واقعی من. حالا دیگه روزم خراب می شه وقتی می فهمم که یکی که اینقدر دوستش دارم دیگه تو یک شبکه اجتماعی که دوستش داشتم نخواهد بود. می رم کافه مورد علاقه ام می شینم. علاوه بر لاله و مریم و پدرام و سارا و همه کسایی که تو اون کافه باهام نشستن، دلم برای زهرا تنگ می شه که هیچ وقت ندیدمش. که دستاش از تو مانیتور اومده بیرون، دستام رو گرفته. کلمه هاش روزهام رو ساخته و یادم داده که چه جوری خوشحال باشم. دنیای مجازی این روزها داره از تو مانیتور می آد بیرون و من رو بغل می کنه و این یک نقطه عطفه تو زندگی من. دیگه دنیای مجازی تصویر دنیای واقعی من نیست. می سازش واسم. 
هیجان زده ام. 


پی نوشت: هیچ کس رو لینک نکردم. چون نمی دونم که آیا تصویر من از آدم ها با تصویر خودشون از خودشون یکی هست یا نه. 

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

راه رفته را برمی گردیم

دهه سوم زندگی، یعنی از بیست سالگی تا سی سالگی به این گذشت که ارزش ها و قانون ها و خط قرمزهای خودم رو پیدا کنم. همه "باشم ها" رو یاد بگیرم. یاد بگیرم خوب باشم، مفید باشم، زنده باشم، بالغ باشم، منطقی باشم، با برنامه باشم، قانونمند باشم، مهربون باشم، کارا باشم. "نباشم ها و نکنم ها" رو هم همینقدر تمرین کنم. از روی ظاهر و سواد و نژاد قضاوت نکنم. حسودی نکنم، تنبلی نکنم، دروغ نگم،  انرژی هام رو حروم نکنم. 
دهه چهارم ولی داره به برگشتن راه ها رفته ختم می شه. به پذیرفتن خودت همینجور که هستی، به اولویت دادن به خودت و برنامه های خودت در مقابل خوشحال نگه داشتن همه آدم های اطراف، به اینکه نشانه ها رو توی آدم ها زودتر از اینکه بهت ضربه بزنن و خراشت بندازن ببینی. اگه لازمه قضاوتشون کنی حتی. خودت باشی و خودت رو بشناسی و به هیچ چیز جز حس و عقل خودت اعتماد نکنی. 
در آستانه سی و چهار سالگی به خودم و اطرافم نگاه می کنم و می بینم که چقدر هر  دو تای این ها، چیزهایی که تا الان یاد گرفتم و نتایجی که الان دارم بهشون می رسم تناقض دارن. نمی شه مهربون بود ولی اولویت برنامه ها تمرکز برای رسیدن به اهداف خودت باشه. مدام دارم مساله بهینه سازی تو مغزم حل می کنم که یک جوری همه محدودیت ها توش لحاظ شن و تابع هدف هم بهینه باشه. نمی شه گاهی. گاهی باید یک تیکه رو برید و انداخت دور. بعد خوب خیلی هم سخته. دردناک است و انرژی بر. ولی امید هست که ته این دهه چهار رسیده باشم به چیزی که می خواستم و می خوام باشم و دوست دارم از چیزی که خواهم بود خوشحال باشم. من باشم. من با ارزشهای خودم که به همه شون فکر کردم و ازشون مطمئنم.  
دوست جدید بزرگتری دارم که می گفت دهه سوم وقت خودشناسی است و دهه چهارم وقت به ثبات رسیدن و تصمیم گرفتن درمورد اینکه اثری که می خوای در جهان از خودت به یادگار بگذاری چیه. اواسط دهه چهارم من که هنوز درگیر خودشناسی ام. آیا به ثبات خواهم رسید؟

چاقی

هی حالا همه بگن آدم باید چاق نباشه لاغر باشه. همین شهرام کاشانی رو نگاه کنید. ببینید اون موقع ها که تپل بود چقدر ناز و دوست داشتنی بود. 


اصلا شادی از چشماش می باریده. بعد که لاغر شد من یکی که هیچ وقت دوستش نداشتم. دیگه این شور توی چشماش نبود. معلوم بود که یک چیزی که دوست داره از زندگی اش کم شده. حالا اگه اون چیزی که شور به چشم آدم می آره چیز کیک ضیافت باشه یا شکلات "چاکلت بوتیک" چه فرقی می کنه. شور چشم ها مهمه. 

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

صلح درونی

با خودم کلنجار می رم که به جای وب گردی کتاب بخونم. به جای فیس بوک بازی وب لاگ بنویسم. به جای چت کردن معاشرت عمیق و دقیق کنم. سهم کار به تفریح رو تو زندگی ام زیاد کنم. بعد می بینم که با همه این قوانین برمی گردم همونجا که بودم. کتاب خوندن به جای وب گردی سهم تفریح رو تو زندگی زیاد می کنه. وب لاگ نوشتن به جای فیس بوک بازی خودش شامل وب گردی و بلاگ بازی خواهد شد. معاشرت بیشتر، ایمیل و عمیق و دقیقه هم به وب لاگ نویسی و خوانی فید بک می ده هم به وب گردی. این وسط با این همه قوانین تنها اتفاقی که نمی افته زیاد شدن ساعت ها و خروجی کاری ام است. فکر کنم اگه این همه گیر به خودم رو ول کنم و فقط تصمیم بگیرم که با تمرکزتر و سریع تر کار کنم و بقیه زمان رو در یک قالب کلی "اونجوری که دوست دارم زندگی کنم" تعریف کنم برسم به چیزی که می خوام. امیدوارم. 
فقط اینجوری مشکلش اینه که دیگه قانونی ندارم باهاش به خودم گیر بدم. ما ازاین آدم سوسول ها نیستیم که صلح درونی داشته باشیم که . 

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

zaz

در اوج روزهای بد دلتنگی، یک بار یک دوست قدیمی این رو برام فرستاد. گفت که به سبکی و صدای این دختر دل بدم شاید حالم خوب شه. 


وقتی دیدمش عاشقش شدم. دقیقا عاشق سبکی اش و صدای خش دارش. اگه لزبین بودم حتما پیداش می کردم. اونم حالا که ازدواجشون تو نیوزیلند قانونی شده :)))
 گوشه خیابون تو پاریس می خونه و اول فکر کردم که از این جوون هاست که همینجوری برای عشق و حال یا حتی پول کنار خیابون هنرنمایی می کنن. بعد فهمیدم که خواننده واقعنی است و خیلی محبوب در فرانسه. 

هیچ کس اطراف من دوستش نداره. اطرافیانی دارم از ساسی مانکن گوش کن تا متالیکا کار. ولی هیچ کس پای zaz  کاری من نیست. 

مرسی گلناز عزیزم برای نشون دادنش به من 

شادی

If you feel very happy all of a sudden without knowing the reason, it could be fantastic but scary too. You could fall down (your mood I mean) without knowing what happened.
But important thing is teaching while being that happy could be tricky . you may laugh loud and inappropriate which believe me, doesn’t look good. But who cares? I am happy
J


۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آکلند شهر من

خوشی های کوچیک کم نیستن. حتی اگه وسط روزهای خاکستری بیان. ناخودآگاه و ریز ریز جاشون رو باز کنن وسط زندگی ات. اینقدر که یک لحظه یا دو دقیقه یا نیم ساعت یا حتی یک روز خوش باشی از به یاد آوردنشون. اینقدر که باعث شن دوستت بگه که وقتی داشت خوابت می برد در حال لبخند زدن بودی. امروز از این لحظه ها زیاد داشت. هر روز زیاد داره ولی گاهی آدم، یا حداقل من، اینقدر درگیره جزییات غم و غصه و دلتنگی و تلخی اش است که یادش می ره  اونها رو ببینه و نفس بکشه. 

امروز، روز تعطیلی، ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. روز به نظرم اینقدر طولانی بود که واقعا نمی دونستم چه کارش کنم. ساعت هفت زدم بیرون با  دوستم به رانندگی و گردش تو یک پارک خوشگل وسط آکلند. دیدن این شهر هنوز هم به خصوص از بالای تپه یک درخت * من رو غرق شعف می کنه. هنوز هم عادت ندارم به اینقدر نزدیک بودن به صحنه های طبیعی به این زیبایی. واقعا فکر می کنم که دوست داشتن آکلند بدجوری داره توی من رسوخ می کنه. حدس می زنم روزی که من از آکلند برگردم، آکلند از من برنگرده. گوشه موشه های این شهر پر از جاهایی است که هر کدوم تو یک لحظه ای که کم انرژی بودم یا دلتنگ شهر خودم به من پناه دادن. من رو آروم و خوشحال و عاشق کردن دوباره. حالا می فهمم وقتی که دوست جدیدم با شوق و ذوق از بوستون حرف می زنه که  سال ها توش زندگی کرده و یا زهرا که از آتلانتا با عشق می نویسه، چه حسی دارن. ما انسان های کوله به دوش جهان وطن واقعا یک شهر و یک خونه نداریم. هر جا باشیم ریشه می کنیم و خونه می سازیم. من امروز حس کردم که آکلند دیگه خونه است برای من. وقتی که می تونم برم توش بچرخم و یک صبح دیوانه رو تبدیل کنم به یک روز دوست داشتنی. باید یاد بگیرم تا اینجا هستم زندگی کنم آکلند رو.


* One Tree Hill

خود تپه یک درخت: 

آکلند از تپه یک درخت:


۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

برای دامون که امشب دلم براش خیلی تنگ شد

1- احساساتی ام شدید. نمی فهمم حمله هورمون هاست یا هوای گرفته امروز که با اینکه بارید ولی تلخ بود. آسمون خاکستری بود. به قول دوست جدیدم grey بود و این grey بودن خفه کننده است. برای من حداقل. 
2- علاوه بر  احساساتی بودن اعصاب هم ندارم که مرتب بنویسم. سعی کنم سر و ته جمله ها رو به هم بچسبونم. 
3- دلم تنگ و خالیه. جای حفره های خالی توی وجودم رو می تونم انکار کنم، نبینم و روزهام رو به شادی بگذرونم. جای دوستام، خانواده ام، خانواده روزبه. ولی یک روزی، شبی مثل امروز و امشب می زنه بالا. یکهو می فهمم. تو اوج فضاهای جدید و ارتباطات جدید یکهو چشمم باز می شه و می بینم که دارم دنبال همون آدم ها و همون رابطه ها می گردم. همه مون همینطوریم. همه اش دنبال باز سازی کردن رابطه ها و موقعیت های قدیمی مون هستیم. همون موقعیت هایی که بهترین و بدترین تجربه های زندگی مون بودن. 
4- تقصیر هورمون باشه، مهاجرت ، دلتنگی یا سی و چهارسالگی، من امشب پرم از احساسات شدید. احساساتی که درسته خیلی خوبن برای اینکه تصمیمات احساسی براساسشون بگیری ، ولی خودشون تا حد زیادی براساس منطق ایجاد شدن. که نمی شه محکومشون کرد به غلط بودن. اون هم وقتی که خودشون already محکومن به باختن در مقابل منطق. 


۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

سرزمین ابرهای بلند سفید * شیدا

هوای آکلند دیوانه است. بهار هم که باشد، آخرهای زمستان هم که باشد که هنوز از زمستانی و بارانی بودن دل نکنده باشد به سمت تازه شدن بهاری، دیوانه تر هم می شود. ده بار از صبح آسمون سیاه شده و یک جوری باریده که انگار شهر رو آب خواهد گرفت. پنج دقیقه بعد آفتابی شده که حتی تونستم پاشم برم بیرون راه برم و مشق بخونم و قطره ای هم خیس نشم. (به پیشنهاد دوستان جانی). ابرهای سفید و سیاه با سرعت زیاد توی آسمون اینور و اونور می رن و رنگین کمان های خوشگلی می سازن که فقط چند دقیقه می مونن تو آسمون. اینقدر که بهت فرصت نمی دن حتی ازشون عکس بگیری. فقط می شه مسخشون بشی و همه تصویرشون رو ببلعی و ذخیره کنی برای بعدها. اگه اینجور موقع ها از بین ساختمون ها به آسمون نگاه کنی از سرعت حرکت ابرها سرگیجه می گیری و به نظر می اد که شهره که داره می چرخه. 

خلاصه که امروز آسمان آکلند شیدا است و بازی اغواگرانه ابرها دیگه برای من یکی که رمق باقی نگذاشته 

* اسم نیوزیلند در زبان سنتی مائوری ها، Aotearoa است که معنی اش می شه سرزمین ابرهای بلند سپید. 

همه عکس ها در یک فاصله هفت هشت دقیقه گرفته شدن. 





۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

هذیانات عصر شنبه بارانی، در حال تلاش برای درس خواندن، تنها در کافی شاپ

به نظرم فقط یک راه برای خوب زندگی کردن وجود داره و از خوب زندگی کردن منظورم خوشحال زندگی کردن نیست لزوما. خوب زندگی کردن یعنی "خلق از دستت در امان بودگی" و "حسرت نخورندگی از کرده هات در آینده". اون هم صادق بودن با خودته و با دیگران. اسم های غلط ندادن به حس هات، توی بازی های روانی خودت و دیگران نیفتادن. بریدن اون جاهایی که لازمه و چسبیدن به اونجا هایی که باید. باور کردن اینکه زندگی و سرنوشت و اطرافیانت و وابستگانت و خونه و زندگی ات نیستن که خوشبختی تو رو شکل دادن. خودتی که همه اینها رو ساختی و همیشه و هر لحظه هم می تونی دوباره این کار رو بکنی. می تونی خودت باشی، به شکل خودت، با ارزش های خودت، ارزشهایی که خودت بهشون رسیدی نه که ارث برده باشی شون.

می دونم که نمی شه گفت که فقط یک راه وجود داره واسه خوب زندگی کردن. تمرین می کنم این روزها که بپذیرم که برای آدم 
های مختلف راه های مختلفی هست که ممکنه خودشون توش خیلی خوشحال و شاد باشن، هرچند که اون راه ها برای من خوب نیستن. ولی این رو هم می دونم که برای من همین یک راه وجود داره که بهترین راهه. 


شاملو

مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه راه
باز نگشته باشد

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

صبح زود

صبح زود بیدار شدم. البته با تعریف خودم. دوش گرفتم همه فیس بوک بازی و پلاس بازی ام رو کردم. تازه ساعت شده یک ربع به هشت. دیگه هیچ بهانه یا کاری ندارم که پانشم برم دانشگاه. ولی آی دلم یک روز توی خونه موندن و به دل خودم زندگی کردن می خواد که نگو. گاهی خیلی چیزهای کوچیکی برای آدم آرزو میشه. 

پی نوشت:
من تسلیم. ظاهرا آدم بعد از یک مدتی زود بیدار شدن صبح ها بهش عادت می کنه. دو روز دیگه می شه سه هفته که من هر روز صبح کلاس دارم  و بیدار شدم. دیگه اجدادم مثل روز اول نمی آن جلوی چشمم از اول صبح تا آخر شب. با یک نصفه قهوه هم زنده می مونم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

مادرم

مادرم ماه بود. ماه هست. مهربون و پرکار و پر جنب و جوش. مدیر و مساله حل کن. خودش رو نباز در هیچ موقعیتی. جدی و در عین حال بسیار پرورنده. پر و بال دهنده. مستقل و خوش روحیه. اجتماعی و در عین حال خیلی قاطع. 
خیلی چیزهای خوب به من داد. اعتماد به نفسم، استقلالم، قدرت تحلیلم، نترسیدنم از هیچ چیز، روحیه جنگنده داشتنم، هر روز از نو شروع کردن. خیلی چیزهای خوب هم بود که سعی کرد بهم یاد بده و من یاد نگرفتم. یک جوری یک جایی از وجودم شروع کردم به لج کردن با چیزهایی که می گفت و یادشون نگرفتم. یکی اش نترسیدن از تنهایی. هم تنهایی فیزیکی هم تنهایی روحی. یکی اش ارزش گذاشتن به وقت خودت قبل از وقت و انتظارات بقیه (البته این خصوصیت رو در مقابل ما نداشت، فداکار بود. ولی در مقابل بقیه همیشه اول خودش رو در نظر می گرفت برعکس من که اول برآورده کردن نیازهای دیگران برام اولویت داره).

یک سری چیزهایی هم هست که دارم هنوز ازش یاد می گیرم. وقتی که یادم می آد توی سی و سه سالگی که وقتی بچه بودم و مریض و بدحال بودم بهم می گفت که به جاهای خوشگل و حال های خوشت فکر کن. می گفت به درخت ها و پارک و بازی فکر کن. ازش یاد گرفتم که حتی اگه به نظرت گذشته منصفانه نبوده، امروز و آینده رو باید زندگی کرد. 

مادرم هیچ وقت خودش رو پشت زنانگی اش قایم نکرد. همیشه مثل یک مرد زندگی کرد. شاید توی محیط کاری خشنی که سی سال کار کرد اینجوری اقتضا می کرد. هیچ وقت هم وقت نداشت برای اینکه به علایق زنانه خودش برسه. اگه کار زنانه ای هم می کرد در راستای ما بود. درست کردن خوراکی هایی که دوست داریم. بافتن لباسهای خوشگل .  بچه که بودم فکر می کردم که مامان بقیه که همیشه خط چشم دارن یا موهای همیشه مش کرده و سشوار کشیده، بهترن. از اوایل نوجوانی بود که فهمیدم اون چیزی که توی کله مامان من می گذره و شخصیت اجتماعی ای که داره، خیلی خیلی ارزشمندتر از اون ماتیک و ناخن های لاک زده است. قدرتی که داشت وقتی که مثلا با مدیر مدرسه مون حرف می زد و شده می رفت مجوز از مدیر منطقه می گرفت و ما رو توی مدرسه ای که تشخیص داده بود ثبت نام می کرد. کار واسش نشد نداشت و نداره. 
این روزها که دلتنگشم خیلی زیاد به خودم نزدیک حس اش می کنم. حالا می بینم که چقدر با اینکه زن بودن و دختر بودن و قرتی بودن رو یادم نداد، ولی خیلی چیزها رو یادم داد. این روزها خوشحالم از تیکه هایی از وجودش که توی خودم پیدا می کنم و این بهم حسابی آرامش می ده و دلتنگی ام رو کم می کنه. 

دارم یک پتوی اشتراکی می بافم برای بچه توی راه دوست خوبم که هر لحظه و هر یک تیکه ای که می بافمش مامانم رو نفس می کشم و اون رو تو خودم می بینم. 

انگار

انگار که چیزی خوب، جایی منتظرم باشد و من له له بزنم که برم و بهش برسم. و همزمان نخواهمش. اینقدر دلباخته همه آن چیزی که الان دارم باشم که هیچ چیز خوب جدیدی را نخواهم. 
انگار که خوبی موجود در دنیا بیشتر از ظرفیت من باشد. 
انگار که ندونی که چه کردی که لایق این همه خوبی و زیبایی و دوستی باشی. 

انگار که با مستی و سرخوشی و رخوت ناشی از همه این حس ها، ددلاین داشته باشی و مشق و کلی کار انجام نداده. 


برم بشینم سر درسم امروز. به خودم قول دادم که امروزم روز خیلی مفیدی باشه. اگه اینقدر روی چیزی که دست خودمه کاملا کنترل نداشته باشم، چه جور مدعی کنترل کردن جهان باشم آخه. :)

امضا: یک کنترل فریک

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

یازده سال آزگار

دیشب داشتم به یک دوست تازه ام می گفتم که من همزمان تو شش تا شبکه اجتماعی هستم و سعی می کنم مدیریتشون کنم و آدم هایی رو که دوست دارم دنبال کنم یا باهاشون معاشرت کنم. برای منی که تصویرم از یک هفته خوب هفته ای است که نه اگه هفت شب، حداقل شش شبش رو با دوستام باشم یا مهمون داشته باشم این از ضروریات زندگی است. اینکه آدم هایی رو که از نظر فیزیکی ازشون دور می شم  و دوستشون دارم گم نکنم. بدونمشون و ببینمشون. بشنومشون و زندگی کنم باهاشون. خیلی هم این پروسه انرژی و وقت بر است. بعد در کنارش آدم هایی هم هستن که توی دنیای واقعی فیزیکال من نیستن. دوستان وب لاگی و گودری و پلاسی و خلاصه مجازی. مدتی است که همه پایه های وب لاگ خونی قدیمی من درمورد این می گن یا می نویسن یا فکر می کنن که "وب لاگ خوندن بو می ده و تلف کردن وقت و انرژی و حسه" . قبول دارم که اگه به جای وب لاگ خوندن بری بشینی کتاب بخونی خیلی کار به ظاهر ادبیات مند تر و شسته رفته تری انجام دادی. ولی تو کتابها قصه های دنیای واقعی یک بار رفتن توی مغز نویسنده و بعدش با عینک و دید اون نوشته شدن. هرچند که من خیلی این رو دوست دارم چون معمولا نویسنده های خلاق، تیزبین هم هستن و گوشه هایی از زندگی رو پیدا می کنن و می نویسن که من به عنوان یک آدم عادی نمی بینم ولی وب لاگ ها برام خیلی زنده ترن. آدم هایی که زندگی می کنن و زندگی خودشون رو می نویسن. بدون بایاس. بدون قضاوت. بدون پیرایش. حکم کلی نمی دم. ولی برای شخص من وب لاگ کسانی که طی سال ها خوندم درس زندگی داشته. منی رو که این شکلی ام ساخته. با خورشید خانم تو بیست و دو سالگی یاد گرفتم که چه جوری یک شخصیت توی اجتماع باشم، با بلوط یاد گرفتم که زن باشم با آیدا یاد گرفتم که مهاجر باشم و خیلی های دیگه. 
ولی های لایت این روزهام، کسی که به عنوان یک دانشجوی دکترا، یک زن که دوست داره موفق باشه تو کاری که عاشقشه، یک آدم منطقی که با منطقش حس اش رو سرکوب نمی کنه، شش دانگ شاگرد زهرا هستم. شاگرد خودش و سایه اش و نمی تونم توصیف کنم که چقدر ازش یاد گرفتم. وفکر می کنم که همین، فقط همین چیزی که این روزها از زهرا یاد گرفتم خروجی کافی باشه برای یازده سال آزگار وب لاگ نوشتن و خوندنم. مرسی دوست ندیده خوبم که هستی. 

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

حس

یکی از اولین چیزهایی که تو هر جلسه مشاوره یا کلاس روانشناسی ای بهت یاد می دن این است که حس هات رو بشناسی  و با اسم صداشون کنی. بعد من پانزده ساله که یک حسی رو توی دلم یک اسمی بهش داده بودم. بعد از این همه سال وقتی اومدم تو یک کشور دیگه و سعی کردم که دوباره خودم رو و دورم رو از نو بسازم تا حالا دوبار تو موقعیتی قرار گرفتم که اون حس رو دوباره داشتم. بعد فهمیدم که اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبوده.یعنی اینقدر این فضاها متفاوتن که مطمئنم که اسمی که روی حسم گذاشتم غلط بوده. و خدا می دونه که چقدر فقط با عوض شدن اسم حس نفس کشیدن باهاش راحت شد. تو کلاس های روانشناسی باید وقتی بهت یاد می دن که حس هات رو صدا کنن یک جوری هم نشونت بدن که هر کدوم از اون اسم ها مال چه جور حس و حالیه.  

آرزو

دلم می خواد برم 
فقط یک جایی رو پیدا کنم، سه چهار روز برم. دور باشم از همه چیز. از اینترنت. از تلفن. از کار . از مشق. از دنیا. فقط بخوابم، غذا بخورم، کتاب بخونم و نفس بکشم. همین. معاشرت هم حتما بکنم. 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دوست

قدیم ها یک دوستی می گفت که برای اینکه یک پسر دلش رو ببره کافیه که یک تار دستش بگیره و بلد باشه یک دلینگ دلینگی از توش در بیاره. یک دوست خوب هم، که الان اسم نمی برم ریا نشه، اولین سوالش از پسرها این بود که کتاب می خونن یا گیتار بلدن بزنن یا نه. من ولی از شوخی گذشته، این روزها دلم می خواد یک چک لیست داشته باشم یا اصلا یک فرم ساده، صاف فارغ از بازی های انسانی و روانی و اجتماعی ای که می کنیم بدمش دست آدم های جدیدی که می بینم. دوست دارم صاف برم سر اصل مطلب و ازشون بپرسم که کتاب می خونن؟ موسیقی گوش می دن؟ نظرشون درمورد آزادی چیه؟ ارزشهای فکری و اجتماعی شون چیه؟ چه چیزی خوشحالشون می کنه؟ هدفشون از زندگی چیه؟ نظرشون راجع به عرب ها و افغانی ها چیه؟ دوست  دختر یا پسر ایده آل توی کله شون چه شکلی است؟ خداشون چه شکلی است؟ اصلا خدا دارن؟
منظورم این نیست که خط بزنم آدم هایی رو که کتاب نمی خونن یا فیلم نمی ببنن. یا به خدا معتقد نیستن یا دین دارن. الان ها زندگی اینقدر به نظرم کوتاهه و ما آدم ها اینقدر خودمون رو توی بالا و پایین ها و پیچ و تاب های روابط اجتماعی و باید و نبایدهای شغلی درگیر می کنیم که یادمون می ره که هدف، لذت بردن از همین الان و همین لحظه است. وقتی یک دوست تازه پیدا شده ای می گه که کتاب می خونه و حواسش به آپ دیت های من تو گودریدز هست که چی دارم می خونم، اینقدر غرق لذت می شم که افسوس می خورم که روز اول ازش صاف ازش نپرسیدم که کتاب می خونی یا نه. افسوس می خورم برای فرصت هایی که می شده دوتایی از چیزهایی که می خونیم حرف بزنیم و نزدیم و به جاش نشستیم برنامه های صد من یک غاز تلویزیونی نگاه کردیم.
دوست دارم صاف برم توی شکم آدم ها و ازشون بپرسم که وب لاگ می خونید؟ با خرس حال می کنید یا با آیدا و بلوط؟ "شری و واین" رو درک می کنی؟ گودری بودی؟ به خصوص این روزها که به قول آیدا دیگه جو وب لاگ ننویسی و وب لاگ نخونی و "وب لاگ خوندن بو می ده" و "من دیگه وقت واسه این کارهای پیش پا افتاده ندارم" راه افتاده. که همه مون در طول روز یواشکی وب لاگ می خونیم و عصرها سوت زنان از کنار هم رد می شیم و یک ژستی می گیریم که انگار از صبح داشتیم روی حل کردن معادلات مهم بشری کار می کردیم. در حالیکه از حل کردن یک احساس ساده دلتنگی واسه مامان بابامون عاجزیم.
حالا من اگه بپرسم چی می شه؟ طرف وب لاگ خون نباشه یک طور "نمی دونم چی می گی ای" نگاهم می کنه که می فهمم باید شروع کنم الان از royal baby حرف بزنم، یا مثل یک سری حرف زدن هام با آسیه و سبا و سپیده، یکهو یک چیزی کلیک می کنه و انگار کامل هم زبون می شی. حداقل هم زبون اگه نشی، زبون مشترک هم رو می فهمی. و بووووم. یک عالمه کش و قوس و پیچیدگی از رابطه حذف می شه.

به نظر من جواب خیلی پیچیدگی های روابط انسانی صادق بودن و حتی رک بودنه. اینکه صاف برم به آدمی که دوست دارم که باهاش دوست بشم بگم که من دارم تلاش می کنم که دوستی  اش رو جلب کنم. که از زمان گذروندن باهاش لذت می برم و بهم احساس آرامش و امنیت و دوست داشته شدن می ده. من دوست دارم واسه دوستی جدیدی که به دست می آرم وقت و انرژی بگذارم و دوست دارم طرف مقابلم هم بدونه که من اون رو انتخاب کردم که دوستم باشه. دوست دارم صادق باشم. حتی می دونم که گاهی این باعث می شه آدم ها دچار سو تفاهم شن یا به نظرشون عجیب بیام. از صمیمیت بترسن و بکشن عقب. ولی حداقل ته ته مسیر من می مونم با دوستانی که از صمیمیت نمی ترسن. دوستانی که دوستن. به معنای واقعی کلمه. 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

گزارش این روزها

خوب از وقتی که آیدا این رو نوشته  و عبارت "ما گزارش بده ها" رو وارد ادبیات من کرده، دیگه سختم نیست که بیام اینجا و از روزمره ام بنویسم. قبلش هم یک بار آرش با صحبت از "ما لوگوفیل ها" که همه اش احتیاج داریم یک چیزی رو بخونیم باعث به آرامش رسیدن یک تیکه مغزم که هنوز نپذیرفته بود لوگوفیل هستم شده بود. از شما چه پنهون در من همیشه یک مبارزه کلی و جزیی جریان داره که نرم  توی فیس بوک بنویسم که الان دارم مشق می نویسم، الان دارم بافتنی می بافم یا این پرتقاله یک جوری من رو نگاه می کنه که بخورمش. پذیرفتن اینکه من اطرافم رو وقتی درست تحلیل می کنم که راجع بهش حرف بزنم و با بقیه هم حرف بزنم و اصلا برم یک جای عمومی ای بنویسم که طی نوشتنه برام جا بیفته که فکر و حسم چیه، با خوندن عبارت "ما گزارش بده ها" اتفاق افتاد. حالا با خیال راحت می تونم بیام اینجا و بنویسم که امروز، یعنی یک یکشنبه صبحی، من، پرستو، ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم و سه ساعت مشق نوشتم. البته از خر خونی ام نبوده. از این بوده که دقیقا یک هفته قبل از یک ددلاین مهم مغزم اعتصاب کرده بوده و نمی تونستم بنویسم. واسه همین همه کارها روی هم جمع شده. رفتم بیرون و صبحانه-نهار خوردم و با دوستام معاشرت کردم. بعد رفتم تو کتابخونه شهر نشستم به مشق نوشتن که قبل از اینکه استاد مسافرم تو اروپا بیدار شه بتونم یک چیزی واسش بفرست. 
این آدمی که الان منم، یک جور عجیبی اصلا شبیه من نیست. یعنی شبیه منی که نزدیک به سی و سه سال گذشته می شناختم نیستم. همه هفته صبح زود بیدار شدم، سعی کردم درس بخونم و کار کنم. هر چند که در اعتراض به همه این حرکات خیلی بچه مثبتی یک تیکه مغزم اعتصاب کرد و نتونستم چیزی رو که باید سر زمانش بنویسم ولی پیشرفت کردم و راضی و خوشحالم. راستش رو بخواید باورم نمی شه که این هفته این همه زمان اضافه آوردم. اضافه که نه. یعنی به هفته ای که گذشت که فکر می کنم انگار که دو هفته بوده بس که توش اتفاق و کار بوده. احساس مفید بودن و فعال بودنم تو اوجه که فکر کنم با توجه به زمستون بودن و ابری بودن این روزهای آکلند خیلی بهتر از حد انتظارمه. 
امیدوارم که این روند خوب ادامه داشته باشه و من از بودن با خودم که یک جور دیگه ای و متفاوت از خودمه لذت ببرم. یک راه هم پیدا کردم برای لذت بردن بیشتر از زندگی. اینکه همیشه یک دوست جدید پیدا کنید و خودتون رو توی آینه اون ببینید. کشف کردم که وقتی خودم با خودم تنهام یا با کسانی که دوست نزدیکم هستن و خود خودم هستم پیششون و از قضاوتشون نمی ترسم کمتر ایده آلی رو که دوست دارم باشم می بینم. وقتی یک دوست جدید پیدا می کنم، یعنی یک آدمی که توی استانداردهام بگنجه و دوست داشته باشم که دوستی اش رو داشته باشم، اون وقت شروع می کنم تو ذهنم خود واقعی ام رو با تصویری که دوست  دارم یک دوست عزیز جدید از من ببینه مقایسه می کنم و این موتور خیلی خوبی است برای اینکه آدم یادش بمونه که دنبال چی است و قدم بعدی برای بهتر شدنش یا تغییر کردنش چیه. خلاصه که فهمیدم برای من که آدم اینقدر معاشرتی ای هستم و همه زندگی ام توی دوستام و خانواده و معاشرت و زمان خوب گذروندن باهاشون خلاصه می شه، بودن یک آدم جدید که تصور دوست شدن باهاش هیجان زده ام کنه، بهترین محرک رشد شخصی ام است. 
همه اینها رو گفتم؟ آخرش هم باید راستش رو بگم که نشستم اینها رو اینجا نوشتن چون می ترسم که شروع کنم مقاله ام رو بنویسم یا سه ساعت دیگه که استادم بیدار می شه نرسم تمومش کنم. دارم ازش فرار می کنم. پس بهتره در نرم و این صفحه رو ببندم و اون فایل ورد رو باز کنم و تولید زنجیره کلماتم رو اونجا ادامه بدم.