۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

مدل های خندان

برای اولین بار طی یک سال و نیم، دارم مدل می سازم و خوشحالم. انگار که خوندن و نخوندن و فهمیدن و نفهمیدن های این یک سال و نیم داره یک جایی یک نتیجه کوچولو می ده. امیدوار نیستم که به ددلاین کنفرانسی برسم. فقط خوشحالم که دارم قدم بر می دارم. به فرمول ها و مدل ها که نگاه می کنم برای اولین بار در چهارده سال، از روزی که از دبیرستان دراومدم حس کردم که ریاضی رو دوست دارم. حس کردم می تونم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

این روزها

آمار می خونم، ورقه صحیح می کنم، مدل می سازم و صدای پشت کله ام را خفه می کنم که هی می گه، دلم برای برادرم تنگه. این همه دلتنگی ارزشش رو داشت؟ ارزشش رو داره؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

به گیرنده های خود دست نزنید **

گاهی وقت ها آدم آرزو کردن یادش می ره. یعنی آرزوهاش یادشه ها. اون مدلی که قبلا با شور و هیجان بهشون فکر می کرد یادش می ره. به خصوص که "روحانیتش هم اهل دروازه غار باشه"*.

می گفتم. به خصوص که آدم از اونور بوم افتاده ای باشه که به طور نرمال هم جفت پا بره تو شکم فانتزی های خودش و بقیه. دیگه چیزی از رویاها باقی نمی مونه که داشتنش رو آرزو کنه. 

اصلا فکر می کنم تو ایران آدم کمتر افسرده می شد از نرسیده هاش. چون فکر می کردی که فاصله ات با رسیدن به بعضی آرزوها خیلی زیاده.  واسه رسیدن به خیلی چیزهای ساده باید دروغ بگی، چاپلوسی کنی، دلالی کنی. ولی اینجا فکر نمی کنی که خیلی فاصله ات زیاده. فکر می کنی فاصله ات فقط دو وجب است. ولی دو وجبش دو وجب صفر و یکی است. یا یک قدم بر می داری و بهش می رسی یا نمی رسی. برسی هزار تا آرزو با هم است. نرسی ... خوب نرسیدی. 

بدیش وقتی است که می دونی که داری قدم بر نمی داری. می دونی که چیزی نیست که براش آرزو کنی. مثل وقتی که آدم ها دعا می کنن که "همه شفا پیدا کنن" و "هیچ کس عزیز از دست نده". من هیچ وقت نمی تونم این دعا رو بکنم چون از نظر منطقی همچین آرزویی غلطه. هیچ وقت موقعیتی پیش نمی آد که هیچ کس مریض نشه و هیچ کس از دنیا نره. تو مغز من این دعا معادل این است که بگی "رفتار لوپ مثبت هدفگرا نشه". غیرممکن است بنابراین دلیلی هم برای آرزو کردنش وجود نداره. 

آرزوهای کوچیک و بزرگ این روزهای خودم هم همین. بلیطش رو نخریدم که بخت آزمایی اش رو برنده شم. دعا و آرزو و رویا معنی نداره. 



*همینجوری بی ربط از مارمولک
** دیشب فقط دو ساعت خوابیدم. ایراد از منه. دو روز که تا لنگ ظهر بخوابم دوباره جهان قشنگ می شه. یعنی امیدوارم. 


۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

مخاطب خاص

اصلا آدم ها باید همینجوری بی بهانه به هم کادو بدن. یا با بهانه هایی که معمولا کادو توشون تعریف نشده. باید بیای صبح بعد از طوفان پشت میزت و یک عروسک صورتی بنفس خندان جلوی چشمت باشه تا همینجوری نیشت باز باشه تا کلی وقت. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

جهان سومی

من هنوز عادت ندارم که تلویزین و یوتیوب تبلیغ ویندوز پخش کنن. یا مثلا تبلیغ لپ تاپ دل یا مثلا بازی سیمز. هر بار یک جوری که انگار یک اتفاق خاصی داره می افته برمی گردم روزبه رو صدا کنم که یادم می افته باز رو دست خوردم. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

کمربند ایمنی

نوشته ای خوندنی . البته خوندن کامنت هاش هم خالی از لطف نیست. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

فولدر می سازیم

هی برای روزهای موازی زندگی مون، که یک جای دیگه جریان دارن، نه جلوی چشممون، فولدر می سازیم. هی عکس آدم هایی رو که دوستشون داریم و پیششون نیستیم می ریزیم توی فولدرهاشون. برای بعداز ظهرهایی که دلت هواشون رو می کنه و دستت بهشون نمی رسه. زندگی هامون مجازی است. برای بچه های کوچیک و عزیزی که به دنیا اومدن و دارن بزرگ می شن و دست ما بهشون نمی رسه و ما رو نمی شناسن فولدر جدید می سازیم. به دنیا اومدن و بزرگ شدن و عروسی و تولد و شادی و غم و همه چیزمون شده فولدری. زندگی مون شده فولدری. یک فولدر جدید می سازم برای آوش. برای اینکه برم توی فولدرش و عکسهاش از روز اول رو نگاه کنم  و هی دنبال مریم و ارس بگردم توی صورتش و حس کنم که می بینمش. دوستم باهاش. می شناسه من رو. آوش، اولین از نسل دوم ما است. فقط حیف که توی فولدر است. 

روندگان و مانندگان








من چقدر همه این کار رو کرده بودم با روندگان. اینکه از وقتی مطمئن شدم که می رن دیگه کم کم و روز به روز حذفشون کنم از مغزم. از دل که نرود. ولی بعد که آدم ها همین کار رو دم رفتن با من می کردن، چقدر سخت بود. چقدر درد داشت. اینکه حس کنی فقط دو هفته وقت داری و می خوای همه ریه هات رو پر کنی از بوی آدم هایی که این همه دوستشون داری، بعد اونها تصمیم گرفته باشن که تو رو زودتر از وقتت رفته حساب کنن.
من ده سالی غر زدم از درد رفتن عزیزان. خیلی هم سخته. زندگی کردن دوباره توی همون فضا بدون حضور کسی که دوستش داشتی خیلی سخته. ولی بعد از ده سال، دیدم که سخت تر، خیلی سخت تر از اون کندن است از فضا و رفتن به جایی که هیچ چیز و هیچ کس رو نمی شناسی. به خصوص که بعد از یک سال فکر می کنی که اصلا حضورت مهم بود اونجا؟ وقتی دوره دلتنگی ها می گذره و هیچ کس دیگه یادت نمی کنه.
بی خیال. اگه قرار باشه فلسفه زندگی لذت بردن باشه از  این لحظه ای که توشیم، من می رم لذت ببرم از پروپوزال درست کردن دقیقه نود. ارائه ساختن و جواب دادن به سوال های یک استادی که اینقدر خشن سوالش رو مطرح کرده که انگار همین الان دلش می خواد مهر "رد شد" رو بزنه پای پروپوزالت. 

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

فلسفه بازی دختری در دلتنگی ولی خوشحال

- اون ایمیل رو دیدید که نوشته راه جدید برای ارسال ایمیل بدون فیلترینگ در ایران پیدا شده. که ایمیلتون رو بنویسید بریزید روی دیسکت بفرستیم بندر دست جاسم، می بره اون ور آب براتون می فرسته؟ شده حکایت ما. یکی دو هفته بعد از عروسی برادرم  داشتم پرپر می شدم که چند تا عکس و فیلم ببینم از قیافه و لباس خانواده ام.  با توجه به عدم امکان ارسال یا اشتراک عکس و فیلم ها روی اینترنت زغالی و وی پی ان ها و اسکایپ و اوووی بسته، آخرش یک سری عکس برام ریختن روی یک فلش دادن یکی از دوستان که می اومد آکلند برام آورد. خیلی هم جاسم وار. حالا اون یک فولدر شده همدم روزهای وصل نشدن اسکایپ. می رم یک تیکه فیلم سر عقد رو نگاه می کنم. همه خوشحال و خندان. با لباس ها ی خوشگل.

- دوستام اینجا بودن. بعد از هشت نه سال، هشت روز با هم زندگی کردیم. حال داد.

- درست شش روز دیگه باید از پروپوزالم دفاع کنم. نمی دونم چرا استرسم کمتر از حدی است که باید باشه. اینقدر که وب لاگ می خونم و می نویسم و خورش کرفس می پزم. یعنی امید دارم که امشب بپزم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

از یادداشت های روزهای استرس زده

شب با دل درد خوابیدم. بعد خواب دیدم که پیش بابام هستم و ازش می پرسم که اگه آدم اینجای دلش درد بگیره چیز نگران کننده ای است؟ بعد اون هم گفت نه. بعد من با خیال راحت رفتم پی بقیه زندگی ام (یعنی بقیه خوابم). صبح که بیدار شدم فکر کردم به حرف یکی از روانشناس هایی که پیشش می رفتم که می گفتم این مکانیزم کنترل استرس است که باعث می شه تحمل بدن نسبت به استرس بالا نره. می گفت به جای اینکه یک روش پیدا کنی که مطمئن شی که استرست بی خود است، اصلا یک بار باهاش روبرو شو. از هیچ کس چیزی نپرس یا از هیچ جا چیزی نخون که بفهمی نگرانی ات بی مورده. بگذار بدن ات استرس بیشتر رو تحمل کنه و ببینه که نمی میره آخرش. در همین راستا، امروز صبح داشتم با خودم دعوا می کردم که چرا تو خواب رفتم از بابام پرسیدم و تایید گرفتم که دل دردم عیب نداره. این همه دغدغه امروزم. بعد از کلی بحث درونی آخرش به این نتیجه رسیدم که بابا این نیاز به اطمینان داشتن یا این تایید از اینکه یکی یک جایی هست که مواظبته، اصلا یک نیاز درونی همه انسان ها است. شاید به همین دلیل است که اصلا اقوام مختلف نمادهای نگهبان یا Warrior دارن. یک خدا یا شبه خدایی که مواظبشون است. روز و شب. شاید حتی می دونستن که کاری از اون بر نمی آد وقتی خطری پیش بیاد. ولی ترس از ناشناخته ها اینقدر توشون بوده و ریشه داشته که نیاز داشتن شب که می خوابن فکر کنن یکی یک جایی هست که مواظب اینها است. 
منم اصلا همون. 
به خودم اجازه دادم که نگران باشم برای خودم و احتیاج داشته باشم که دنبال تایید ها بگردم. حتی وقتی دستم به پدر و مادرم نمی رسه حداقل از فکر کردن به اینکه توی ذهنشون برای من دعا می کنن و نگرانم هستن و دوست دارن ازم مواظبت کنن لذت ببرم. امروز رو حداقل، به خودم اجازه می دم که لوس باشم. 
بابا جونم. دلم امروز درد می کنه.