۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

حس

یکی از اولین چیزهایی که تو هر جلسه مشاوره یا کلاس روانشناسی ای بهت یاد می دن این است که حس هات رو بشناسی  و با اسم صداشون کنی. بعد من پانزده ساله که یک حسی رو توی دلم یک اسمی بهش داده بودم. بعد از این همه سال وقتی اومدم تو یک کشور دیگه و سعی کردم که دوباره خودم رو و دورم رو از نو بسازم تا حالا دوبار تو موقعیتی قرار گرفتم که اون حس رو دوباره داشتم. بعد فهمیدم که اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبوده.یعنی اینقدر این فضاها متفاوتن که مطمئنم که اسمی که روی حسم گذاشتم غلط بوده. و خدا می دونه که چقدر فقط با عوض شدن اسم حس نفس کشیدن باهاش راحت شد. تو کلاس های روانشناسی باید وقتی بهت یاد می دن که حس هات رو صدا کنن یک جوری هم نشونت بدن که هر کدوم از اون اسم ها مال چه جور حس و حالیه.  

آرزو

دلم می خواد برم 
فقط یک جایی رو پیدا کنم، سه چهار روز برم. دور باشم از همه چیز. از اینترنت. از تلفن. از کار . از مشق. از دنیا. فقط بخوابم، غذا بخورم، کتاب بخونم و نفس بکشم. همین. معاشرت هم حتما بکنم. 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دوست

قدیم ها یک دوستی می گفت که برای اینکه یک پسر دلش رو ببره کافیه که یک تار دستش بگیره و بلد باشه یک دلینگ دلینگی از توش در بیاره. یک دوست خوب هم، که الان اسم نمی برم ریا نشه، اولین سوالش از پسرها این بود که کتاب می خونن یا گیتار بلدن بزنن یا نه. من ولی از شوخی گذشته، این روزها دلم می خواد یک چک لیست داشته باشم یا اصلا یک فرم ساده، صاف فارغ از بازی های انسانی و روانی و اجتماعی ای که می کنیم بدمش دست آدم های جدیدی که می بینم. دوست دارم صاف برم سر اصل مطلب و ازشون بپرسم که کتاب می خونن؟ موسیقی گوش می دن؟ نظرشون درمورد آزادی چیه؟ ارزشهای فکری و اجتماعی شون چیه؟ چه چیزی خوشحالشون می کنه؟ هدفشون از زندگی چیه؟ نظرشون راجع به عرب ها و افغانی ها چیه؟ دوست  دختر یا پسر ایده آل توی کله شون چه شکلی است؟ خداشون چه شکلی است؟ اصلا خدا دارن؟
منظورم این نیست که خط بزنم آدم هایی رو که کتاب نمی خونن یا فیلم نمی ببنن. یا به خدا معتقد نیستن یا دین دارن. الان ها زندگی اینقدر به نظرم کوتاهه و ما آدم ها اینقدر خودمون رو توی بالا و پایین ها و پیچ و تاب های روابط اجتماعی و باید و نبایدهای شغلی درگیر می کنیم که یادمون می ره که هدف، لذت بردن از همین الان و همین لحظه است. وقتی یک دوست تازه پیدا شده ای می گه که کتاب می خونه و حواسش به آپ دیت های من تو گودریدز هست که چی دارم می خونم، اینقدر غرق لذت می شم که افسوس می خورم که روز اول ازش صاف ازش نپرسیدم که کتاب می خونی یا نه. افسوس می خورم برای فرصت هایی که می شده دوتایی از چیزهایی که می خونیم حرف بزنیم و نزدیم و به جاش نشستیم برنامه های صد من یک غاز تلویزیونی نگاه کردیم.
دوست دارم صاف برم توی شکم آدم ها و ازشون بپرسم که وب لاگ می خونید؟ با خرس حال می کنید یا با آیدا و بلوط؟ "شری و واین" رو درک می کنی؟ گودری بودی؟ به خصوص این روزها که به قول آیدا دیگه جو وب لاگ ننویسی و وب لاگ نخونی و "وب لاگ خوندن بو می ده" و "من دیگه وقت واسه این کارهای پیش پا افتاده ندارم" راه افتاده. که همه مون در طول روز یواشکی وب لاگ می خونیم و عصرها سوت زنان از کنار هم رد می شیم و یک ژستی می گیریم که انگار از صبح داشتیم روی حل کردن معادلات مهم بشری کار می کردیم. در حالیکه از حل کردن یک احساس ساده دلتنگی واسه مامان بابامون عاجزیم.
حالا من اگه بپرسم چی می شه؟ طرف وب لاگ خون نباشه یک طور "نمی دونم چی می گی ای" نگاهم می کنه که می فهمم باید شروع کنم الان از royal baby حرف بزنم، یا مثل یک سری حرف زدن هام با آسیه و سبا و سپیده، یکهو یک چیزی کلیک می کنه و انگار کامل هم زبون می شی. حداقل هم زبون اگه نشی، زبون مشترک هم رو می فهمی. و بووووم. یک عالمه کش و قوس و پیچیدگی از رابطه حذف می شه.

به نظر من جواب خیلی پیچیدگی های روابط انسانی صادق بودن و حتی رک بودنه. اینکه صاف برم به آدمی که دوست دارم که باهاش دوست بشم بگم که من دارم تلاش می کنم که دوستی  اش رو جلب کنم. که از زمان گذروندن باهاش لذت می برم و بهم احساس آرامش و امنیت و دوست داشته شدن می ده. من دوست دارم واسه دوستی جدیدی که به دست می آرم وقت و انرژی بگذارم و دوست دارم طرف مقابلم هم بدونه که من اون رو انتخاب کردم که دوستم باشه. دوست دارم صادق باشم. حتی می دونم که گاهی این باعث می شه آدم ها دچار سو تفاهم شن یا به نظرشون عجیب بیام. از صمیمیت بترسن و بکشن عقب. ولی حداقل ته ته مسیر من می مونم با دوستانی که از صمیمیت نمی ترسن. دوستانی که دوستن. به معنای واقعی کلمه. 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

گزارش این روزها

خوب از وقتی که آیدا این رو نوشته  و عبارت "ما گزارش بده ها" رو وارد ادبیات من کرده، دیگه سختم نیست که بیام اینجا و از روزمره ام بنویسم. قبلش هم یک بار آرش با صحبت از "ما لوگوفیل ها" که همه اش احتیاج داریم یک چیزی رو بخونیم باعث به آرامش رسیدن یک تیکه مغزم که هنوز نپذیرفته بود لوگوفیل هستم شده بود. از شما چه پنهون در من همیشه یک مبارزه کلی و جزیی جریان داره که نرم  توی فیس بوک بنویسم که الان دارم مشق می نویسم، الان دارم بافتنی می بافم یا این پرتقاله یک جوری من رو نگاه می کنه که بخورمش. پذیرفتن اینکه من اطرافم رو وقتی درست تحلیل می کنم که راجع بهش حرف بزنم و با بقیه هم حرف بزنم و اصلا برم یک جای عمومی ای بنویسم که طی نوشتنه برام جا بیفته که فکر و حسم چیه، با خوندن عبارت "ما گزارش بده ها" اتفاق افتاد. حالا با خیال راحت می تونم بیام اینجا و بنویسم که امروز، یعنی یک یکشنبه صبحی، من، پرستو، ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم و سه ساعت مشق نوشتم. البته از خر خونی ام نبوده. از این بوده که دقیقا یک هفته قبل از یک ددلاین مهم مغزم اعتصاب کرده بوده و نمی تونستم بنویسم. واسه همین همه کارها روی هم جمع شده. رفتم بیرون و صبحانه-نهار خوردم و با دوستام معاشرت کردم. بعد رفتم تو کتابخونه شهر نشستم به مشق نوشتن که قبل از اینکه استاد مسافرم تو اروپا بیدار شه بتونم یک چیزی واسش بفرست. 
این آدمی که الان منم، یک جور عجیبی اصلا شبیه من نیست. یعنی شبیه منی که نزدیک به سی و سه سال گذشته می شناختم نیستم. همه هفته صبح زود بیدار شدم، سعی کردم درس بخونم و کار کنم. هر چند که در اعتراض به همه این حرکات خیلی بچه مثبتی یک تیکه مغزم اعتصاب کرد و نتونستم چیزی رو که باید سر زمانش بنویسم ولی پیشرفت کردم و راضی و خوشحالم. راستش رو بخواید باورم نمی شه که این هفته این همه زمان اضافه آوردم. اضافه که نه. یعنی به هفته ای که گذشت که فکر می کنم انگار که دو هفته بوده بس که توش اتفاق و کار بوده. احساس مفید بودن و فعال بودنم تو اوجه که فکر کنم با توجه به زمستون بودن و ابری بودن این روزهای آکلند خیلی بهتر از حد انتظارمه. 
امیدوارم که این روند خوب ادامه داشته باشه و من از بودن با خودم که یک جور دیگه ای و متفاوت از خودمه لذت ببرم. یک راه هم پیدا کردم برای لذت بردن بیشتر از زندگی. اینکه همیشه یک دوست جدید پیدا کنید و خودتون رو توی آینه اون ببینید. کشف کردم که وقتی خودم با خودم تنهام یا با کسانی که دوست نزدیکم هستن و خود خودم هستم پیششون و از قضاوتشون نمی ترسم کمتر ایده آلی رو که دوست دارم باشم می بینم. وقتی یک دوست جدید پیدا می کنم، یعنی یک آدمی که توی استانداردهام بگنجه و دوست داشته باشم که دوستی اش رو داشته باشم، اون وقت شروع می کنم تو ذهنم خود واقعی ام رو با تصویری که دوست  دارم یک دوست عزیز جدید از من ببینه مقایسه می کنم و این موتور خیلی خوبی است برای اینکه آدم یادش بمونه که دنبال چی است و قدم بعدی برای بهتر شدنش یا تغییر کردنش چیه. خلاصه که فهمیدم برای من که آدم اینقدر معاشرتی ای هستم و همه زندگی ام توی دوستام و خانواده و معاشرت و زمان خوب گذروندن باهاشون خلاصه می شه، بودن یک آدم جدید که تصور دوست شدن باهاش هیجان زده ام کنه، بهترین محرک رشد شخصی ام است. 
همه اینها رو گفتم؟ آخرش هم باید راستش رو بگم که نشستم اینها رو اینجا نوشتن چون می ترسم که شروع کنم مقاله ام رو بنویسم یا سه ساعت دیگه که استادم بیدار می شه نرسم تمومش کنم. دارم ازش فرار می کنم. پس بهتره در نرم و این صفحه رو ببندم و اون فایل ورد رو باز کنم و تولید زنجیره کلماتم رو اونجا ادامه بدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

writers' block

هنوز بعد از هشت روز نوشتنم نیامده. پانزده روز است که از ساختن مدلم گذشته و قرار بوده سه چهار روزه تحلیلم رو روش بنویسم. بعد که ننوشتم و دیر شده، یعنی از لحظه ای که از دقیقه هشتاد گذشته ایم، من دچار انسداد خروجی نوشتاری شدم. همون اعتصاب مغز. 
هشت روزه که می آم اینجا فایلم رو باز می کنم و بهش نگاه می کنم. کارهای دیگه می کنم. می خونم. خلاصه می کنم. درس می دم. ولی نمی تونم بنویسم. و بدی اش این است که فردا، آخر روز نهم ددلاینم تموم می شه و من هنوز حتی یک  کلمه هم ندارم. 
دچار writers' block شدم و هر کاری که بلد بودم انجام دادم و درست نشده. می ترسم به تکنیک های هنک مودی روی بیارم. 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جنگ جنگ تا پیروزی

دو هفته است که با خودم در جنگم شدید. مبارزه تا آخرین قطره خون. یک جایی توی وجودم اعتصاب کرده. دقیقا نمی دونم کجا. نمی تونم روش دست بگذارم. ولی یک جایی است که موتور محرک یک سری خروجی های فکری و حسی است. اصلا واسه همینه که نمی تونم پیدا کنم و دست بگذارم روش. مثلا مغز نیست که بگم فکرم کار نمی کنه و مشق ها م رو نمی تونم بنویسم. حس هم نیست که از اعتصابش مثلا سر شده باشم. علی رغم اینکه خیلی چیزها رو حس نمی کنم و در وجودم نوسان به وجود نمی آرن، خیلی چیزها رو هم حس می کنم. مثلا دلتنگ نیستم این هفته. یعنی دلتنگی خفه کننده ای که هفته های پیش داشتم این هفته اصلا نبوده. ولی خوب خیلی حس های خوب و بد بوده. مثلا امروز یک نیم ساعت تا سر حد مرگ از دست یکی از استادها حسابی شده بودم فهمیدم که هنوز یک سری حس ها کار می کنن. ولی مجموع این اعتصاب سراسری ولی نه کلی که در وجودم هست موجب شده که خروجی مفید در راستای ددلاینی که در پیش دارم، یا بهتره بگم گذشت نداشته باشم. مثل نرسیدن به ددلاین های معمولی دقیقه نودی نیست که کار پیش بره ولی کند. یا جمع شه برای دقیقه آخر و یکهو یک جریان سریع و فعال مغزی شروع شه و همه مقاله نوشته شه. یک جور بی خیالی و بی حسی زیر پوستی هست که صبح تا شب وجودم رو می گیره و علی رغم اینکه روزی دوازده ساعت دانشگاهم منجر به هیچ خروجی درست و حسابی ای نمی شه. حتی تفریحات معمولم مثل کتاب خوندن و فیلم دیدن و سریال دیدن و معاشرت هم یک جور بی مزه ای زیر دندونم. مثل مزه سس سفیدی که با آ رد درست می کنی که بریزی روی لازانیا. می دونم که نتیجه اش و ترکیبش با بقیه من در نهایت و در طول زمان چیز خوبی حاصل می کنه ولی این بی مزگی و بوی زهم آرد داغ شده این روزها زیر زبونم دوست نداشتنی است. 
مبارزه ولی بین تیکه کوچیکی از مغزه که هنوز بالغم توش فعاله و می دونه که چقدر چیزهای بزرگی وصل به اینکه به این ددلاینه برسم با همون جایی که نمی دونم کجاست که اعتصابه. در سطح حال من خوبه. می رم و می آم و می چرخم و می گردم ولی اون مبارزه بدجوری ازم انرژی می بره. انرژی روانی و جسمی. خسته ام ولی خوب. مثل کسی که از ورزش اومده و دوش گرفته و تو یک خلسه خوبی غوطه می خوره. فرقش فقط اینه که خلسه اش بی مزه است. بی طعم و بی درد. 
می جنگم همچنان. تسلیم نمی شم. بلکه هم که به ددلاین رسیدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

Finally moving on

ده دقیقه دیگه می شه دقیقا دوازده ساعت که دانشگاهم. الان یعنی شده دوازده ساعت که از خونه اومدم بیرون و ده دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. یعنی دوازده ساعت پیش، ده دقیقه بعد می رسم دانشگاه. می تونم بگم که هنوز کارهایی که برای امروز داشتم نصف نشده. شاید حالا اگه این پست زود تموم شه، تا ده دقیقه یک ربع دیگه بشه به یک جایی برسم که بگم کارهای امروز نصف شده. بعد همه این دوازده ساعت که پشت میز نشستن  وخوندن و نوشتن نبوده که. یک عالمه حرف زدن بوده. تو چهار تا ساختمون مختلف دانشگاه حضور به هم رسوندن تو جلسه اول کلاس هایی که این ترم حل تمرینشونم هم بوده. دو ساعتم کلاسی بوده که  این ترم  دارم مستمع آزاد* می رم . از عشق به علم و اینها نیست البته این کلاس رفتنم. از سر این است که از یک سال گذشته قرار بوده این مبحث رو یاد بگیرم و کتاب و ویدئوی کلاس ها و پاورپوینت ها رو داشتم ولی دریغ از پیش رفتن از فصل دو و سه. این شده که الان دیگه مجبور شدم برم کلاس چون وقتم تنگ شده.

حالا چی شده که کارهام اینجوری شده؟ این ترم گفتم استادم می ره یک ترم سفر. واسه همین تصمیم گرفتم ساعت های بیشتری کار بگیرم تو دانشکده. البته شش ماه پیش که این تصمیم رو گرفتم برای این بود که آخر این ترم با پولش برم سیدنی. حرف رو زدم و لفظ رو دادم. الان حتی اگه برم بگم که آقا من سیدنی نمی رم، دوستام می آن اینجا یا حتی اگه برم قول بدم که قرار نیست تا دو سال دیگه حتی ایران هم برم، کاری از پیش نمی برم. آش کشک خاله است خلاصه. این وسطه، دیروز رو تقریبا کار مفیدی نکردم. این شد که لیست کارهای خیلی فوری امروز و فردام اینجوری شد. دیروز رو تمام مدت نشستم و مسخ شده نشستم به کامپیوتر زل زدم . هی F5 زدم رو صفحه توییتر رو برای خبرگرفتن از این جوون هایی که رفته بودن هیمالیا و گم شدن. چرا؟ کدومتون نکردید این کار رو؟

---
چهارشنبه قبل از تعطیلات بیست و دو بهمن سال 79 بود که تو سایت کامپیوتر دانشکده برای اولین بار داشتم برای خودم ایمیل می ساختم. قبلش کلی با لاله و مجتبی حرف زده بودم و عزمم رو جزم کرده بودم که یک اکانت ایمیل برای خودم بسازم که توی یوزرنیمش به عنوان یک سال دست نیافتنی 2000 نداشته باشه. واسه پسورد هم نقشه ها کشیده بودم برای خودم. غیر از پسورد سیستم های وکس قدیمی، این اولین بارم بود که یک یوزرنیم پسورد جدی مال خودم می خواستم داشته باشم. پشت کامپیوتر چند دقیقه ای معطل مغز فعال و خیلی خلاقم بودم که یک پسورد باحال غیر قابل حدس زدن یادم بیاد، نیومد که نیومد. بغل دستم دوتا پسر سال بالایی بلند با هم حرف می زدن. یکی می خواست با مجله صنایع بره اردوی کیش. از دوستش پرسید تو هم اسمت تو لیست هست؟ دوستش گفت نه. من اردوی شیراز رو رفتم. دارم آخر هفته می رم کوه. از تو حرفهاشون دو تا کلمه برداشتم گذاشتم پشت هم شد پسوردم. یکشنبه که از تعطیلات 22 بهمن که برگشتیم گفتن "مالک بساوند" تو کوه گم شده. یک نصف روز طول کشید که خبر بد اومد. که تیم امداد و نجات پیداش کرده بود. خودش رو که نه. .... آه کشیدیم و اشک ریختیم برای فالی که توی  اردوی شیراز گرفته بود و سفید دراومده بود و همه کلی سربه سرش گذاشته بودن. رفتن یک دوست رو اولین بار بود که تجربه می کردم. 

--
اون پسورد سال ها روی اکانت ایمیلم موند برای اینکه یادم نره که یک "مالک بساوند"ی بود که عاشق کوه بود. که من رو که اهل ورزش و سختی و پیاده روی و کوه نوردی و کویر گردی نیستم، چند تا سفر به یاد موندنی برد. که شبی زیر آسمون کویر برامون آواز خوند. در طول روز نمی گذاشت که زیر تیغ آفتاب آب بخوریم. هی به جای آب یک چهارم نارنگی می داد دستمون. شب ولی زیر آسمون کویر از بد اخلاقی راهنما بودن می اومد بیرون. عشاق می شد و گلنار می خوند. اسمش رو توی گوگل سرچ می کنم. نوشته لاله می آد درمورد آوازی که تو کویر خوند. اون توی کوه که عشقش بود رفت. در آغوش سفیدی کوه آرمید. مثل فالش. 

--
 با یک پیامک رو موبایلم بیدار شدم که نوشته یکی از یک جای عجیب به اکانت ایمیلم دسترسی پیدا کرده. بیدار شدم. چک می کنم. هک شدم. اکانتم رو از طریق شماره موبایلم پس می گیرم و بعد از سال ها پسوردم رو عوض می کنم. 

--
یک قبرستان کوچیک هست در یک گوشه بهشهر. محلی ها بهش می گن سارو. چسبیده به دامنه کوه در حاشیه جنگل. مالک که عاشق کوه بود، در چند قدمی اش خوابیده. کمتر از دویست قدم اون طرف تر هم غزاله هست. این روزها می شه دو سال که غزاله هم اونجاست. رو به جنگل. زیر یک درخت بزرگ. غزاله ای که وقتی همه با هم رفتیم همون سال دیدن مالک تو خونه جدیدش، اینقدر توی راه برامون مسخره بازی درآورده بود و خندونده بودمون. 

--
علاج درد امروز و دیروزم رفتن به اونجا است. فقط ده دقیقه اونجا بودنه. قدم زدن بین خونه مالک و غزاله و بالاخره پذیرفتن مرگشونه. پذیرفتن اینه که کسانی که دوستشون داریم می رن. پذیرفتن اینه که خودمون هم یک روزی که شکل همه این روزهاست می ریم. علاج دردم پذیرفتن است و  finally moving on کردن



۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

زندگی

گاهی هم زندگی این شکلی است. که بالا می شی توش و پایین. از صبح که چه عرض کنم، ظهر که بیدار می شی. می چرخی. بالا می ری تا اوج. چرخ ها می زنی. شاد و سبکبال. گاهی هم با کله می خوری تو دیوار و روی دست و پات از اون ارتفاع بالا پرت می شی پایین. گاهی آدم ها می آن تو زندگی ات. از کنارت رد می شن. یک تیکه باهات هم مسیر می شن. کنار بعضی ها شور، بعضی ها هیجان، بعضی ها عشق، بعضی ها آرامش، بعضی ها درد رو تجربه می کنی. با بعضی ها همراه می شی و می شن پای ثابتت. بعضی هم با همون رد درد یا عشق یا شور می رن. شروع می کنی مراقب اونهایی که هم مسیرتن شدن. درگیرشون شدن. اهلی شون شدن. گاهی اون ها هم متقابلا اهلی ات می شن. بعد گاهی هیچ کاری نمی تونی بکنی. کسانی که با قصد عشق و شور اومدن، برات درد می آرن. بعضی ها که با درد اومدن بهت امنیت می دن. طولانی تر که می مونن آدم ها دیگه فقط یک رد ندارن روی روحت. می شن هم رنگت. می شی هم رنگشون. تنیده می شی بهشون. بعد دردی که اونها می آرن، اگه بیارن، خیلی زیاده. گاهی اینقدر موقعیت ناعادلانه است که خودشون هم نمی خوان درد برات درست کنن، نمی خوان ناراحتت کنن، نمی خوان عذابت بدن، نمی خوان ریجکتت کنن، ولی می کنن. گاهی فقط خودت می مونی. با هم مسیر یا بی هم مسیر. ولی لوله شدن در خودت. توی خود خودت. می دونی که باید آخرش به این نتیجه برسی که "نجات دهنده" ای نیست. که نجات دهنده تویی. ولی هنوز می چسبی به یک هم مسیر دیگه. از درد یکی پناه می بری به امنیت یکی دیگه. ولی گاهی اینقدر تنیده اید به هم که با هم درد می کشید، هر دو تون لوله می شید توی خودتون و سعی می کنید نفس بکشید. زندگی شاید همین باشه

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دوست

نمی دونم چی شده که خیلی از آدم هایی که در دنیا واقعی اطراف من هستن از من کوچیک ترن و همه آدم های سی و دو ساله توی وب لاگ ها و سایت ها و دنیای مجازی؟ یک موقعی، ایران که بودم، به شوخی به دوستام می گفتم که معلوم نیست که آدم های هم سن من کجان. الان فهمیدم. همه شون رفتن توی وب لاگ ها. (نوشته شده بعد از خوندن این پست بلوط )


پیدا کردن آدم های جدید، آدم های قوی، آدم های پر فکر و پر مایه دلچسب است. خیلی دلچسب. 

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

غر

گوشه یک کافی شاپ نشستم. اینجا جای مورد علاقه ام است واسه کار کردن روزهای شنبه و یکشنبه. دوست ندارم مثل هر روز برم دانشگاه. دوست ندارم یادم برم که هدفم زندگی کردنه نه مدرک گرفتن. واسه همین وقتی مجبورم آخر هفته ها کار کنم، اینجا رو بیشتر دوست دارم. زنده است. آدم ها می آن دور هم می شینن و ساعت های روزهای تعطیلشون رو می گذرونن. بعضی ها برای فرار از تنها موندن تو خونه، بعضی ها برای یک استراحت یک ربعی وسط پیاده روی یا خریدشون، بعضی برای استفاده از اینترنت و بعضی ها برای درس خوندن یا بازی کردن یا معاشرت کردن. 
سردم شده بعد از دو ساعت ثابت یک جا نشستن. با اینکه باورش یک کم سخته، ولی اینجا الان زمستونه. به قول روزبه چله زمستونه و من گوشه این کافی شاپ یخ کردم. دمای هوا رو روی موبایلم نگاه می کنم. هشت درجه است و نباید اینقدر سرد باشه. شهر رو توی نرم افزاره عوض می کنم به تهران، هوا آفتابی می شه. دمای هوا 35 درجه می شه. فکر می کنم چقدر 35 درجه هم گرمه. حتی شاید بدتر از سرمای 8 درجه. ولی یک چیزی توی صفحه اون نرم افزار من رو میخکوب می کنه که فکر می کنم که چقدر علی رغم همه اون گرما، دلم می خواد اونجا باشم. همین الان، همین لحظه. هنوز خیلی خیلی زیاد از تصمیمم برای اومدن به نیوزیلند راضی ام. ولی دلیل نمی شه که دلم تنگ نباشه. برای مامانم، بابام، برادرم، همه خانواده روزبه، همه دوستام، خونه ام، شهرم، ... 
پیش خودم فکر می کنم اگه بخوام باور کنم این حجم دلتنگی رو فلج می شم. حس هام واقعا فلج می شه برای زندگی روزمره و واقعی. فکر می کنم کاشکی می شد این حس ها رو انداخت گردن هورمونی چیزی. بعد از کلی بالا و پایین کردن، بهانه رو پیدا می کنم. روجا و هدی و چند تا دیگه از دوستام و هم کلاسی هام ایرانن و این من رو هوایی کرده. اصلا تقصیر مسابقه والیبال و بردن و جو فیس بوکه. یا شاید تقصیر آلبوم عکس افطاری بی بی سی. که اون همه صف واسه آش و حلیم و زولبیا رو نشون می ده و من رو می بره به سحری خوردن های نوجوانی با بابام یا سفره های افطاری که تا بعد از تموم شدن سریال ها جمع نمی شدن. آره تقصیر اینها است وگرنه که من دلتنگ نیستم. 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

این نوشته لنگ دراز رو خوندم. رفتم تو  فضای موزه. آخرین باری که موزه رفتم، البته غیر از موزه کوچولو موچولوی آکلند، یک باری بود که اینقدر طی دو روز گذشته اش مثل توریستی که می خواد پول بلیطش رو حلال کنه، موزه و ساختمون قدیمی و کلیسا دیده بودم داشتم می مردم. به زور قرص برای آروم کردن پایی که دیگه نمی کشید رفتیم تو موزه. تا تعطیل شدنش فقط دو ساعت وقت داشتیم. نیم ساعتش تو صف دستشویی حروم شد. یک ساعت و نیم بعدش تنها فایده ای که داشت تیک خوردن اسم یک موزه گنده بود تو لیست آدم برای زمان هایی که می خوای پزی بدی یا به زندگی ات با  افتخار فکر کنی و بگی که دنیا رو گشتم. می دونم که حرومش کردم. کلا دو سری در زندگی موزه گردی به من چسبیده. یک بار یک موزه گردی تو تهران که با فرناز رفتیم که خیلی عالی بود. همیشه بعدها که نبود حسرت خوردم که چرا وقتی که بود بیشتر باهاش نرفتم موزه گردی. یک دوره هم براثر معاشرت با بر و بچه معماری، موزه گرد شده بودم. دوران خیلی برجسته ای تو زندگی ام است. عمدتا با امیرحسین می رفتیم و من بیشتر یاد می گرفتم که چه جوری باید اصلا موزه رو دید. نمایشگاه رو دید. کلا کار هنری رو دید و فهمید. 
همه اینها رو نوشتم که بگم نوشته لنگ دراز رو که تو پلاس همخوان می کردم می خواستم بنویسم "به یاد موزه گردی هامون با امیرحسین". بعد دیدم مطمئن نیستم که اون دوران اونقدر که برای من جذاب و اثرگذار بوده برای اون هم بوده یا نه. به هر حال اون نصف دنیا رو گشته و این موزه گردی جزو زندگی اش بوده. این خاص بودن برای من لزوما برای اون خاص و جذاب نیست. تصور کردم که عکس العملش نسبت به این جمله "به یاد موزه گردی ها با تو" احتمالا می گه: "مگه ما با هم موزه هم رفتیم؟ خوب آره. یادش به خیر". بعد حباب نوستالژی ای که توش بودم ترکید. چشم واقع بینم دید که خیلی وقت ها زندگی اینجوری است. تو حسی داری که بقیه نمی فهمن و این خیلی دردناکه که می بینی حس مشترکی با یک آدم اینقدر که توی خاطرات تو پررنگ و قوی مونده، خیلی هم از نگاه اون اینجوری نبوده. این تجربه این بزرگسالی های من با خیلی دوستان جانی است و من کم کم باید پذیرفته باشمش. ولی هنوز دردش هست. 
نوشته لنگ دراز رو بدون هیچ جمله ای همخوان کردم. شاید کسی خوند یاد خاظرات خودش افتاد . شاید هم کسی خاطره پررنگ موزه ای نداشت و فقط داستان یک عصر جمعه لنگ دراز رو خوند.