۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

محبت نمی میرد

تو پاگرد پله های کتابخونه مرکزی تو دانشگاه شریف، یک تابلوی بزرگ بود که عکس چند تا رزمنده خیلی کم سن و سال بود که می خندیدن و زیرش نوشته بود، "یاد باد آن روزگاران، یاد باد". این شعر و اون لبخند و اون حس دوستی ای که توش بود، همراه غمی که حس می کردی از اینکه شاید این نوجون به این شادی شهید شده باشه و دیگه نباشه، برای همیشه به ذهن من چسبید. هرچند که از دسته تنبل هایی بودم که با آسانسور می رفتم بالا معمولا و کم پیش می اومد از پله ها رد شم. 

بعد از ده سال که از روزهای اوج دوستی ام با یک آدمی گذشته، بعد از اینکه تلاش کرده بودم که "نگه دار سر رشته تا نگهدارد" امروز یک ایمیل گرفتم ازش که نه تنها امروزم رو ساخت. که ارزش روزهای ده سال گذشته رو واسم عوض کرد. تو این سن و سال یاد گرفتم که آدم ها لزوما اون حسی رو که دارن نشون نمی دن. یا بهتر بگم. اون حسی رو که نشون می دن ندارن. نمی خوام ساده انگار باشم. ولی دوستی که امروز پس خطهای ایمیلی بود که گرفتم، دوست ده سال پیش من بود که همه این ده سال به من نشون داده بود که دیگه اون آدم نیست و من خودم رو قانع کرده بودم که دوست من، آدمی با یک مشخصات خاص است که ده سال پیش وجود داشته و این آدمی که الان هم اسم اون است دیگه اون آدم نیست. پذیرفتم که بعضی روابط همینجوری که خاطره ان باید بمونن. باید قابشون کرد زدشون به پاگرد راه پله های زندگی ات. هر بار از کنارشون که رد می شی باید لبخندش یادت بیاد. ولی نباید یادت بیاد که دیگه اون رابطه نیست. اون آدم نیست. خوبی زدن تابلو توی پله ها اینه. تا فکرت بخواد به حس نداشتن برسه، رد شدی رفتی. 

حالا ایمیل امروز، انگار بود که اون جوونک از توی اون تابلو اومده بود بیرون، من رو بغل کرده بود. انگار دوستم رو بعد از سال ها از پس کلمه های تایپ شده دیدم. انگار که بغلش کردم. انگار که هری مامان بابای هری پاتر از اون تابلوی عکس محرک اومده باشن بیرون. یک جور خوب طوری



هیچ نظری موجود نیست: